-
بازگشت برای رفتن ...
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 19:02
زن ، . زیبا و خوش اندام و بسیار شیک پوش ، با چمدانی در دست درب آپارتمان را گشود و داخل شد . آپارتمان در آن بعدازظهر ابری ، نیمه تاریک بود و فقط توسط نورکمی که از پنجره به داخل می تابید ، کمی روشنایی داشت . زن نگاهی سرسری به دور تا دور سالن و وسایل مجلل داخل آن انداخت . غبار کاملا روی وسایل را پوشانده بود و گلدانهایی...
-
عشق ؟!
شنبه 13 آذرماه سال 1389 00:52
مرد فریاد کشید : دیگه نمی تونم باهات زندگی کنم ! می فهمی ؟ زن گفت : نه ! مرد : اصلا می دونی چرا ؟ زن : نه ! مرد : واااای ! صد دفعه واست توضیح دادم . ما بهم نمی خوریم . همدیگرو درک نمی کنیم .می فهمی ؟ زن : نه ! مرد : تو اصلا می دونی عشق چیه ؟ زن : نه ! مرد : خوب واسه همینه که نمی تونم باهات زندگی کنم دیگه ! چون هیچی...
-
پوچ ...
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 23:49
مرد پولهارا از کیفش در آورد وروی میزگذاشت . وکیلش همچنان با حرارت صحبت می کرد و سعی می کرد اوراازادامه این کار منصرف کند اما او نمی توانست . هنوز یاد آوری خاطرات بدکودکی آزارش می داد . هنوز صدای ضجه های مادرش در گوشش بود . هنوزصورت گریان خواهرکوچکش جلوی چشمش بود درحالیکه خود اوهم کودکی بیش نبود . صدای نفرین های مادرش...
-
خاطرات یک کودک ...
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 10:45
سه شنبه . ساعت 2 بعدازظهر امروز ، روز تولد 9 سالگی من است . این دفترچه خاطرات قفل داررا با خیلی چیزهای دیگر از مامان مهری کادوگرفتم . مامان مهری و بابا جون تیمسار صبح آمده بودند اینجا . مامانم طبق معمول هرسال از صبح زودمنتظرشون بود وبرای باباجون تیمسار ، قرمه سبزی پخته بود . مامان مهری به مامان گفت که خیلی لاغر شده و...
-
دیوانه ...
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1389 10:00
همه می گن این دختره دیوونه است . چون من بجای طوطی و پودل ، سوسک و قورباغه و لاک پشت و کلاغ دارم . وقتیکه یک گنجشک زخمی رو پیدا کردم و ازش مواظبت کردم تا خوب شد ورفت، همه به به و چه چه کردند . ولی وقتی به چند تا سوسک غذا دادم ، همه گفتند این دختره یه فازش کمه ! من می گم اگه نگهداری از حیوانات خوبه ، پس یک سوسک را هم می...
-
بود... نبود ...
جمعه 7 آبانماه سال 1389 11:07
من نبود اونبود همه چیز بود هیچ نبود هیجان بود دیوانگی بود قهقهه بود آتش بود عقل نبود بی خبری بود نگاه بود لذت بود حال بود دوام نبود ----------- من بود اوبود همه چیز بود هیچ نبود آزار بود فریاد بود درد بود گریه بود آرامش نبود حسرت بود ترس بود فغان بود نفرت بود امان نبود ---------- من رفت او بود همه چیز بود هیچ نبود...