بازگشت برای رفتن ...

 

 

زن ، . زیبا و خوش اندام و بسیار شیک پوش ، با چمدانی در دست درب آپارتمان را گشود و داخل شد . آپارتمان در آن بعدازظهر ابری ، نیمه تاریک بود و فقط توسط نورکمی که از پنجره به داخل می تابید ، کمی روشنایی داشت . زن نگاهی سرسری به دور تا دور سالن و وسایل مجلل داخل آن  انداخت . غبار کاملا روی وسایل را پوشانده بود و گلدانهایی با گلهای زنبق خشک شده ، در گوشه و کنار سالن خود نمایی می کرد . نگاه زن روی قسمتی از دیوار ثابت ماند . جای خالی یک تابلوی یزرگ بوضوح روی دیوار مشهود بود . از دور صدای آب به گوش می رسید .

زن چمدانش را زمین گذاشت  و با صدای بلندی گفت : جمشید ! پانی !

پاسخی نشنید . مجددا صدا زد : من برگشتم ! و در همانحال به طرف صدای آب به راه افتاد . صدا از حمام به گوش می رسید . لبخندی زد و با انگشت چند ضربه ی آرام آهنگین به در در وارد کرد و در همانحال گفت : پانی !

باز هم جوابی نشنید . زن محکم تر به در کوبید و سپس نگران درب حمام را گشود . حمام کاملا تاریک بود . صدای سر ریز شدن آب ، واضح تر به گوشش رسید . با عجله چراغ را روشن کرد و با دیدن صحنه ی مقابلش ، با وحشت دستهایش را روی دهانش گذاشت و جیغی کوتاه و خفه کشید . 

در داخل وان بزرگ حمام ، مرد و دخترک 5 ساله ای هردو بیهوش ، تقریبا در آب غوطه ور بودند . شیر آب باز بود و آب از وان به روی زمین سرازیر می شد . زن وحشتزده به خود آمد و به سمت آنها دوید . اول کودک و بعد مرد را با زحمت زیاد از وان خارج کرد و روی زمین قرار داد. سپس روی شکمشان فشار مختصری آورد و شروع کرد به دادن تنفس مصنوعی . یک بار ، دو بار ، ... ده بار .  به دفعات و با عجله ی زیاد این حرکات را روی هر دو تکرار کرد و سرانجام کودک مقداری آب از دهانش خارج کرد . نفس عمیقی کشید و کم کم چشمانش را گشود . زن به طرف مرد برگشت . او نیز با چشمهای باز لبخند کمرنگی بر لب داشت .

زن ، خسته و عرق کرده ، با حالتی بین گریه و خنده  خود را روی زمین رها کرد و گویی طاقتش به ناگاه تمام شده باشد ، با صدای بلند شروع به گریستن کرد . بخار موجود در حمام از بین رفته بود و او حالا بوضوح صورتهای خسته و بیحال همسر و فرزندش را می دید که هر دو مقابل او روی زمین دراز کشیده بودند . مرد هنوز هم بی رمق لبخند می زد . زن سعی کرد بر خودش مسلط شود و از جایش برخیزد . بلند شد و در همانحال چشمش به تابلوی بزرگ نقاشی چهره ی خودش افتاد که روبروی وان روی زمین قرار گرفته بود .

-----------------------------------------------

زن با یک سینی که دو لیوان چای در آن قرار داشت وارد سالن شد . مرد و دخترک هردو در حالیکه حوله به تن داشتند ، روی مبل نشسته بودند . زن بطرف آنها رفت و در همانحال گفت : گرمتون می کنه ! و سپس روی دو پانشست و سینی چای را به سمت دخترک گرفت . دخترک کمی به پدرش نزدیکتر شد و بدون اینکه به مادرش نگاه کند لیوان چای را برداشت . زن لبخند محبت آمیزی زد وبلند شد .  بطرف مرد برگشت . مرد با علاقه و اشتیاق عجیبی به او خیره شده بود . زن نگاهش را با اندکی شرم از مرد دزدید . مرد لیوان چای  را برداشت و گفت : نگفته بودی بر می گردی !

زن در حالیکه روبرویشان می نشست ، پاسخ داد : پیغام گذاشته بودم . نشنیدی ؟

مرد به علامت نفی سرش را تکان داد و در همانحال باز هم لبخند زد . زن می خواست حرفی بزند ولی با دیدن چهره ی گریان و وحشتزده ی دخترک ، منصرف شد. بلند شد و به سمت او رفت . دو زانو جلوی دخترک نشست . انگشت سبابه اش را بوسید و روی صورت او گذاشت و با لبخند منتظر شد . دخترک زیر چشمی به پدرش نگاه کرد و مجددا به مادرش خیره شد . زن حرکتش را تکرار کرد . دخترک باز هم واکنش متقابلی نشان نداد و زن او را به سمت خود کشید و در حالیکه بغضش را فرو می داد ، به سختی در آغوشش فشرد .

-------------------------------------------

دخترک روی تخت دو نفره بین پدر و مادرش خوابیده بود . زن و مرد با پاهای دراز کرده  دو طرف او نشسته  و به بالای تخت تکیه داده بودند . اتاق با نورآباژورهای دو طرف تخت خواب روشنایی اندکی داشت .  زن در حالیکه به آرامی با موهای نیمه خیس دخترک بازی می کرد گفت : منو می بخشی ؟

مرد پاسخ داد : من تورو بخشیدم . خیلی وقته!

زن گفت : پس چرا ...

مرد نگذاشت او حرفش را تمام کند و گفت : نمی تونستم نبودنتو تحمل کنم . بهت که گفته بودم !

زن شرمگین و آرام گفت : من باور نکردم .

مرد در تمام این مدت ، با آرامش و لبخند به زن خیره شده بود .

زن ادامه داد : کوشا می گفت داری بلوف می زنی ! و دست از نوازش دخترک بر داشت و رویش را برگرداند .

لبخند مرد برای لحظه ای محو شد .سرش را پایین انداخت و آرام و دردمند شروع به نوازش موهای دخترک کرد و پاسخی نداد .

زن با کمی انرژی صحبتهایش را از سر گرفت : می گفت اون یعنی تو فقط بخاطر تروتته که داره باهات زندگی می کنه و ادای عاشقا رو در می آره !

ابروان مرد به نشانه ی تعجب و تمسخر کمی بالا رفت ولی باز هم سکوت کرد .

زن در حالیکه حالا چهار زانو روبروی مرد نشسته بود و مستقیم به مرد نگاه می کرد ، ادامه داد : می گفت اگه واقعا عاشقت بود باهات می اومد کانادا !

مرد آرام سرش را بلند کرد . به چشمهای زیبای زن خیره شد و پرسید : دوستش داری ؟

زن از این سوال صریح یکه خورد . ولی بسرعت خودش را پیدا کرد و در حالیکه سرعت صحبت کردنش بطرز محسوسی افزایش پیدا کرده بود ، پاسخ داد : نه ! باور کن .  الان دیگه ازش متنفرم عوضی آشغال ! انگار منو شستشوی مغزی داده بود . کاملا مسخ شده بودم .می گفت : آدم فقط یه بار زندگی می کنه . مسخره اس که خودشو فدای افکار پوسیده ی دیگران کنه ! پوف ... احمق بودم احمق !

مکثی کرد و چون دید مرد واکنشی نشان نمی دهد کمی آرامتر ادامه داد : متاسفم   . می خوام جبران کنم . همه چیزو .

و باز هم در حالیکه از سکوت و لبخند مرد کلافه شده بود ، منتظر پاسخ او ماند .

مرد همچنان آرام  بود و بدون اینکه به زن نگاه کند ، با موهای دخترک بازی می کرد.

زن کلافه گفت : اون درخواست طلاق به دستت رسید ؟

مرد سرش را به نشانه ی آری تکان داد .

زن با تردید پرسید : چیکارش کردی ؟

مرد پاسخ داد : پاره اش کردم . تو دیگه بهش نیازی نداشتی .

زن سرش را پایین انداخت و گفت : ممنونم و با شرم ادامه داد : می شه از اتفاق امشب به کسی چیزی نگی ؟

مرد سرش را بلند کرد و برای لحظاتی مستقیم به چشمانش خیره شد .

سپس آرام پرسید : پیش ما می مونی ؟

زن با اشتیاق پاسخ داد : تا آخر عمرم ! بهتون قول می دم .

مرد لبخند زد و زن هم با لبخندی شیرین پاسخش را داد .

--------------------------------------------------------

زن در حالیکه با دستمال کاغذی صورتش را  خشک می کرد ، بطرف سالن رفت . در سالن ایستاد و 2 لیوان چای دست نخورده ی شب پیش را برداشت . در همانحال چشمش به تابلوی بزرگ تصویر خودش روی دیوار ، درجای سابقش افتاد . لبخندی زد و بطرف آشپزخانه رفت .

مرد و دخترک هر دو پشت میز نشسته بودند . زن شاداب و بلند سلام کرد . پیشانی دخترک را بوسید و به سرعت مشغول آماده کردن وسایل صبحانه شد . در آخر، سه فنجان روی میز گذاشت . شیر و چای برای دخترک و مرد و قهوه برای خودش . صدای زنگ درب آپارتمان به گوش رسید .

زن رو به دخترک پرسید : کوچول موچول  می ری درو وا کنی ؟

دخترک به پدرش خیره شد .

زن در حالیکه نگاه پرسشگرش بین آندو در حرکت بود با مکث گفت : باشه ! خودم می رم  و با خنده چشمکی به دخترک زد و بطرف در رفت .

در را که گشود با چهره ی مشتاق و متحیر سرایدار مجتمع مواجه شد .

سرایدار گفت : سلام خانم ! و بعد با لحنی که انگار پاسخ سوالش را از قبل می داند پرسید : کی برگشتید ؟

زن بی حوصله پاسخ داد : دیشب

سرایدار گفت : مدیر ساختمون گفت بهتون بگم چند ماه شارژ بدهکارید .

زن پرسید : چند ماه ؟

سرایدار پاسخ داد : نمی دونم . با خود مدیر صحبت کنید .

زن گفت : باشه خودم فردا باهاش صحبت می کنم و سرش را به نشانه ی خداحافظ تکان داد .

سرایدار هم که گویا متوجه شده بود نباید بیش از این حرفی بزند ، گفت : خداحافظ خانم .

زن درب رابست و در حالیکه بطرف آشپزخانه می رفت گفت : نمی ذارن آدم از راه برسه ، بعد شروع کنن به لیست دادن . راستی تو چرا این مدت ...

و با ورود به آشپزخانه مابقی کلام در دهانش خشکید .

مرد پشت به درب آشپزخانه روی میز خم شده بود و مشغول انجام کاری بود . دخترک هم در حالیکه به شدت انگشت شستش را می مکید ، با وحشت به او خیره شده بود .

زن با دیدن چهره ی دخترک جیغی کوتاه کشید و بسرعت گفت : داره دچار حمله می شه . قرصاش ! قرصاش کجاست ؟

مرد آرام برگشت و گفت : نترس ! اون دیگه هیچ وقت دچار حمله نمی شه !

زن با تعجب به او خیره شده و گفت : خوب شده ؟

مرد با لبخند گفت : خوب خوب ...

زن با صدای بلند خندید و به دخترک نگاه کرد . او دیگر انگشتش را نمی مکید و با دهان بازو تعجب بیش از حد  به پدر و مادرش خیره شده بود .

زن بسرعت بطرفش دوید . در آغوشش گرفت و در همانحال گفت : دیگه بهتر از این نمی شه !

سپس در حالیکه از جایش بلند می شد با خوشحالی ادامه داد : باید برم خرید . هیچی تو خونه نداریم !

--------------------------------------------------------

زن کلید را در قفل چرخاند و  داخل آپارتمان شد . دستهایش پر از کیسه های خرید مواد غذایی بود .  در را با پایش بست و بلند گفت : من برگشتم !

 کودک روی میز نهارخوری در سالن نشسته بود و سرش را روی پازلی با قطعات زیاد ، خم کرده بود . سرش را بلند کرد و برای لحظه ای کوتاه به مادرش نگاه کرد و دوباره به کارش مشغول شد .

زن داخل آشپزخانه شد و با صدای بلند پرسید : بابات کجاست ؟

مرد که گویا یکباره در آستانه ی در ظاهر شده بود با لبخند همیشگی اش گفت : من اینجام !

زن در حالیکه وسایل خرید و مواد غذایی را جابجا می کرد غر غری کرد و گفت : باید تو می رفتی خرید . این مردم فضولن بخدا ! انقدر چپ چپ بهم نگاه کردن و انقدر پچ پچ کردن که دیگه داشت حالم بهم می خورد . ماشینم که روشن نشد . اصلا استارت نمی زد وامونده !

و با باز کردن درب کابینتی ادامه داد : اووووووووووووه  ! اینجا هم که سگ صاحابشو نمی شناسه . مگه عالیه خانوم نمی اومد ؟

مرد پاسخ داد : نه ! خیلی وقته دیگه نمی آد .

زن با شدت هوا را از دهانش بیرون داد و به سمت کتری که روی گاز سوت می کشید ، رفت . 2 فنجان برداشت و قهوه فوری درست کرد و در همانحال گفت : این یکیو باید بخوری . واقعا خوشمزه اس ! اصلا فکر نمی کردم اینجا هم از اینا باشه .

مرد که در تمام این مدت به درگاه تکیه داده بود و با لذت به زن خیره شده بود ، داخل شد و پشت میز آشپزخانه نشست .

زن با لبخند فنجان قهوه را روبروی او گذاشت و سپس بسته های دستمال کاغذی و صابون و شامپو را برداشت و از آشپزخانه خارج شد .

مرد از جایش بلند شد و یک استوانه ی پلاستیکی در دار را از جیبش خارج کرد .

صدای زن به گوش می رسید که همچنان تند تند صحبت می کرد : باید به عالیه خانوم زنگ بزنم بیاد یه سر و سامونی به اوضاع اینجا بده .همه چی بهم ریخته است . راستی باید  یه مهمونی درست و حسابیم بگیرم . موافقی ؟

مرد  محتویات استوانه را داخل فنجان قهوه ی زن خالی کردو قهوه را هم  زد .

زن ادامه داد : برای نشون دادن ...

وسکوت بر فضا چیره شد . مرد کارش را تمام کرده و روی صندلی نشسته بود که با چهره ی متعجب و وحشتزده ی زن در آستانه ی در ، مواجه شد .

مرد با آرامش پرسید : تو چیزی گفتی ؟

زن برگشت و به دخترک نگاه کرد که همچنان مشغول بازی بود . دوباره بطرف مرد برگشت و سعی کرد خود را آرام نشان دهد . بسختی گفت : ا ا ا  ... ! گفتم تو موافقی ؟

مرد باز هم با لبخند سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و در همانحال گفت : باشه برای بعد .

زن به تندی نگاهی به فنجانها انداخت و تکرار کرد : آره ! باشه برای بعد .

و بسرعت بطرف حمام دوید . شیر دستشویی را باز کرد و با سرعت و شدت به صورتش آب پاشید . یک بار ... دو بار ... ده بار . تند تند نفس می کشید و احساس می کرد الان قلبش از سینه اش بیرون می جهد . تمام لباسهایش خیس آب شده بود و از موهایش آب می چکید . چشمانش را بست و سرش را با شدت به اطراف تکان داد . گویی می خواهد از چیزی فرار کند . چشمانش را که باز کرد ، سرش گیج رفت و اندکی تعادلش را از دست داد . عقب عقب رفت و در همین حال پایش به چیزی گیر کرد و به زمین افتاد . با وحشت به چیزی که باعث افتادنش شده بود ، خیره شد .

تابلوی بزرگ تصویر خودش بود ! سرش را بلند کرد و دور تا دور حمام را نگاه کرد . وان خشک و کبره بسته بود و رگه های زنگ زده ای روی شیر آب وان بچشم می خورد  .

به سختی و با وحشت از جایش بلند شد و بطرف در حمام رفت .

در آستانه ی در با چهره ی مرد مواجه شد . دخترک هم پشت سر او قرار داشت و با یک دست پیراهن پدرش را گرفته بود و با شدت ، انگشت شست دست دیگرش را می مکید .

مرد با همان لبخند همیشگی که اکنون برای زن ترسناک جلوه می کرد ، قدمی به سوی او برداشت . زن با  وحشت از کنار هر دو گذشت و بطرف درب آپارتمان دوید .مرد و دخترک به او نزدیک می شدند . زن در اثر لرزش دستانش نمی توانست همزمان قفل پایین و بالای درب را باز کند و هر لحظه بر می گشت و به آن دو که حالا دیگر کاملا به او نزدیک شده بودند ، نگاه می کرد .

مرد آرام پرسید : داری از چی فرار می کنی ؟ از ما ؟

زن بطرف آنها برگشت و از پشت سر ، مستاصل به تلاشش برای باز کردن درب ادامه داد .

مرد گفت : دلیل برای ترسیدن وجود نداره ! ما هر دو دوستت داریم . باور کن .

زن بالاخره درب را باز کرد و عقب عقب ازآن خارج شد . دیدن چهره ی وحشت زده ی کودکش و آرامش و لبخند همسرش ، تمام قوایش را برای فرار از او گرفته بود . چیزی عجیب بود .

مرد گفت : بیا پیش ما ! نترس !

زن همچنان به عقب عقب رفتن ادامه داد و ناگهان از پله های پشت سرش به پایین پرت شد .

--------------------------------------------------------------

زن چشمانش را باز کرد . روی تختی در اورژانس بیمارستانی که نمی شناخت ،  دراز کشیده بود و سرش باند پیچی شده بود . با درد سرش را کمی برگرداند  . از کنار پرده های اطراف تخت چهره ی سرایدار را دید .

دختر جوان سرایدار پرده را کمی کنار زد و به داخل سرک کشید و سپس رو به سرایدار گفت : بابا بیاین . خانوم بهوش اومدن .

سرایدار با سرعت داخل شد و با خوشحالی گفت : خدا رو شکر .

دخترش هم بدنبال او گفت : حالتون چطوره خانوم ؟ هممون مردیم و زنده شدیم . خدا رو شکر که سلامتید .

سرایدار با سرعت گفت : من می رم دکترو خبر کنم و با عجله خارج شد .

زن سعی کرد از جایش بلند شود ولی دختر جوان مانع او شد  و در همانحال گفت : نباید از جاتون بلند شین خانوم . حالا صبر کنین دکتر بیاد . ایشالله ...

زن حرفش را قطع کرد و پرسید : پس شوهر و دخترم کجان ؟ نیومدن ؟

دختر جوان لحظه ای مات و مبهوت به او خیره شد و سپس با بغض پاسخ داد : بخوابید خانوم . بخوابید . به سرتون ضربه خورده ! الهی بمیرم !

و بعد در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر شده بود آرام گفت : خدا رحمتشون کنه !

زن برای لحظاتی وحشتزده به او خیره شد . انگار که درست نشنیده باشد ، اخمی به چهره اش افکند و با تته پته پرسید : خدا رحمتشون کنه ؟ کیو ؟

دختر جوان اشکهایش را با گوشه ی روسریش پاک کرد و گفت : شما حالتون خوب نیست بخدا ! الان دکتر ...

زن دوباره حرفش را قطع کرد و اینبار با تحکم پرسید : کیو خدا رحمت کنه ؟ چی داری می گی ؟

دختر جوان سرش را پایین انداخت و به آرامی پاسخ داد : خانوم من خودم بهتون زنگ زدم . یادتون نیست . 2 ماهی می شه . بعد از رفتن شما اون خدا بیامرز طاقت نیاورد و خودشو و دخترتونو تو وان آب ...

مکث کرد و به زن نگاه کرد که  با دهان باز خیره به او می نگریست .

دختر جوان ادامه داد : پلیسا گفتن تو باقیمونده ی غذایی که رو میز بود اثر کلی قرص خواب آور پیدا کردن و بعدشم ...

زن دوباره به میان صحبتش دوید و با عجله گفت : ولی من دیدمشون ! دیروز . امروز .

دختر جوان دوباره اشکهایش را پاک کرد و گفت : الان دیگه دکتر می آد . سرتون غرق خون بود ...

زن با سرعت گفت : باور نمی کنی ؟

دختر جوان با گریه گفت : چرا باور می کنم . باور می کنم . شما آروم باشین .

زن با استیصال به او نگاه می کرد .

پرده کنار رفت و مرد و دخترک هردو وارد شدند . زن با چشمان گرد شده از تعجب و دهان باز به آن دو نگاه کرد . دختر جوان آرام برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت و دوباره  بطرف زن برگشت .

زن گفت : شماها ...

دختر جوان با اندکی مکث و تردید دوباره  به پشت سرش نگاه کرد .

مرد کفت : نمی خواستم بترسونمت . باور کن !

زن با عصبانیت و صدای بلند گفت : ولی تو می خواستی منو بکشی !

دختر جوان اینباروحشتزده و با عجله از اتاق خارج شد و در همانحال بلند صدا زد : بابا ! آقای دکتر !

مرد گفت : نه ! من هیچ کاری نمی تونم بکنم . هیچ کاری ! فقط می خوام تو دوباره مال ما باشی . بازم سه تایی . همین ! و با بغض اضافه کرد : می فهمی ؟

دیگر لبخند نمی زد و صورتش پر از درد و رنج بود . دخترک صورتش را در لباس پدرش پوشانید و به آرامی شروع کرد به گریه کردن . مرد سر دخترک را به بدن خود چسباند و موهایش را نوازش کرد .

مرد گفت : ما خیلی تنهاییم . خیلی !

زن دیگر وحشت زده نبود . عصبانی هم نبود .

غمگین و دردمند رو به مرد کرد و پرسید : من دیوونه شدم ؟

مرد پاسخ داد : نه ! ما واقعا هستیم . با تو و در کنار تو . ولی تو همیشه با ما و در کنار مانیستی و من می خوام که باشی . می فهمی ؟

زن به آرامی گفت : می فهمم .

 از جایش بلند شد .و کودک را در آغوش گرفت . اشکهایش را پاک کرد و به او لبخند زد . سپس انگشت سبابه اش را بوسید و روی گونه ی دخترک گذاشت . دخترک هم  این عمل را تکرار کرد و هر دو با صدای بلند خندیدند . زن دخترک را زمین گذاشت و با چهره ی خندان مرد مواجه شد .

هر دو ، دست دخترک را گرفتند . از اتاقک خارج شدند و بسمت درب ورودی رفتند .دختر جوان در مسیر مقابل آنها به سمت اتاقک اورژانس می دوید . برای لحظه ای ایستاد و به نقطه ای در فضا ، خیره شد . دوباره با سرعت دوید و پرده ی اتاقک را کنار زد .

زن ، آرام و با چشمانی بسته آنجا خوابیده بود .

گویی سالهاست که مرده است ...

 

  

عشق ؟!

 

 

مرد فریاد کشید : دیگه نمی تونم باهات زندگی کنم ! می فهمی ؟

زن گفت : نه !

مرد : اصلا می دونی چرا ؟

زن : نه !

مرد : واااای ! صد دفعه واست توضیح دادم . ما بهم نمی خوریم . همدیگرو درک نمی کنیم  .می فهمی ؟

زن : نه !

مرد : تو اصلا می دونی عشق چیه ؟

زن : نه !

مرد : خوب واسه همینه که نمی تونم باهات زندگی کنم دیگه ! چون هیچی نمی فهمی !

مرد راست می گفت . زن دیگر معنی هیچ چیز را درک نمی کرد . واژه هایی مانند عشق و درک و ... کل معنا و مفهومشان را برایش از دست داده بودند .

اگر عشق دل سپردن به  چشمانی سیاه در چهره ای جدید  بود ، او نمی شناختش و اگر درک ، فهم این مطلب بود ، باز هم برایش ناشناخته بود .

آری ! او دیگر هیچ چیز نمی فهمید ...