همه می گن این دختره دیوونه است .
چون من بجای طوطی و پودل ، سوسک و قورباغه و لاک پشت و کلاغ دارم .
وقتیکه یک گنجشک زخمی رو پیدا کردم و ازش مواظبت کردم تا خوب شد ورفت، همه به به و چه چه کردند . ولی وقتی به چند تا سوسک غذا دادم ، همه گفتند این دختره یه فازش کمه !
من می گم اگه نگهداری از حیوانات خوبه ، پس یک سوسک را هم می شه نگه داشت . چرا اونا عادت کردند فقط از چیزایی نگهداری کنند که براشون کاری انجام بده ، بدردشون بخوره ویا حداقل اینکه زیبا باشه و اگه کسی هم پیدا شد که مثل اونا فکر نکنه ، بهش بگن دیوونه ؟چرا ؟ من معتقدم که حتی اگه با حیوانات درنده هم خوب برخورد بشه ، می تونند دوست آدم باشند . اونا هم مخلوق خداوند هستند و قابل دوست داشتن . ولی اونا می گن : وای نه ! نمی شه. متاسفانه من به این حیوانات دسترسی ندارم وگرنه این موضوع رو ثابت می کردم . اونوقت بهشون می فهموندم که همین حیوانات از نظر اونا درنده ، می تونند بعضی اوقات دوستهای بهتری از ما آدما باشند . اون بدبختا که به ما کاری ندارند . این ماییم که برای تصاحب تمام جهان کمر همت بستیم . بی رحمانه محیط زیست آنها راغصب می کنیم و بعد با کشیدن حصاری دور ش ، آنرا منطقه حفاظتی می نامیم و برای آنها تصمیم می گیریم که کجا برند ، چی بخورند ، کی زاد وولد کنند و کی بمیرند . واگر کسی پیدا بشه که مثل اونا فکر نکنه و بی رحمی هاشون رو تقبیح کنه بهش می گن دیوونه . امان از دست اونا !!!
همه می گن این دختره دیوونه است .
چون خیارو با شکر و قهوه رو با پیاز میخوره ! بنظرشما این دلیل درستیه ؟
ممکنه کسی این چیزا رو نخوره ولی من از خوردنشون واقعا لذت می برم . این کجاش اشکال داره ؟ حالا اگه یه آدم معروف این کارو می کرد ، همه از فردا شروع می کردند به خوردن خیار با شکر و قهوه باپیاز و بعدشم به مرور یادشون می رفت که یه روزی خیارو با نمک می خوردن . اما چون من معروف نیستم ، پس دیوونه ام !
خنده دار نیست ؟ لاید اون موقع هم به کسیکه خیارو با نمک بخوره می گن دیوونه .صرفا به این دلیل که مثل اونا رفتار نمی کنه ! امان از دست اونا !!!
همه می گن این دختره دیوونه است .
چون وقتی فیلم لورل هاردی می بینم بجای اینکه مثل اونا بخندم ، گریه می کنم .
خوب من واقعا دلم براشون می سوزه ! یه روز تو یه مجله خوندم که هردوشون از فقر وگرسنگی مردند .اونوقت چه طوری می تونم از دیدن فیلماشون لذت ببرم و با شادی بخندم . وقتی به دردسر می افتند ، وقتی خرابکاری می شه ، وقتی لورل گریه می کنه و وقتی همه بهشون می گن دیوونه ، دلم به درد می آد .نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و گریه می کنم . اونوقت اونا می گن : دیوونه این فیلم خنده داره !
من نمی دونم زمان خنده و گریه رو کی یا چی تعیین کرده که اگه کسی خلافش رفتار کنه به دیوونگی متهم می شه ؟ اونا می گن عرف ولی من می دونم که عرف یعنی خودخواهی های بی پایان خودشون . امان از دست اونا !!!
همه می گن این دختره دیوونه است .
چون وقتی عزیزترین موجود زنگیمو از دست دادم ، گریه نکردم . حتی یک قطره اشک هم نریختم .
من معتقدم که گریه اونا برای مرگ عزیزانشون هم بدلیل خودخواهیشونه !
به حرفاشون دقت کردید ؟ خدایا حالا من بدون اون چیکار کنم ؟دیگه کی برام این کارو می کنه ؟ دیگه خونه کی برم ؟ دیگه سرمو روشونه کی بذارم گریه کنم ؟ ...... دیگه من چیکار کنم ؟ من .... من ...
وحالا اگه کسی هم باشه که برای رسیدن عزیزش به آرامش ابدی خوشحال باشه ، بهش می گن دیوونه ؟ امان از دست اونا !!!
همه می گن این دختره دیوونه است
چون از سپور محلمون تقاضای ازدواج کردم .
بنظر من که اون مرد از تمام دکتر ومهندسهایی که قبل از متهم شدنم به دیوونگی ازم خواستگاری کردند ، بهتره . اون به همون چیزی که داره قانعه و با تمام زحمتی که می کشه هرگز برای بدست آوردن پول بیشتری که بهش نیاز نداره ، حرص نمی زنه . معتقده که پول بیشتر اونو از خودش دور می کنه ودیگه نمی تونه از زندگیش مثل الان لذت ببره . راحت بیاد راحت بره راحت بخوره راحت بخوابه وراحت نفس بکشه . یه روز که با نام خدا کارشو شروع کرد ، پشت پنجره ایستادم و تا زمانیکه کارش در کوچه ما تموم شد نگاهش کردم . آروم و بی صدا . بی اینکه به کسی آزار برسونه و کسی رو ناراحت کنه . بعد از تموم شدن کارش آروم در گوشه ای نشست و از کیسه ای لقمه ای نان و پنیر در آورد و با لذت خورد . بی اینکه از چیزی ناراحت باشه و یا فکرش رو برای موضوعات پوچ دنیای متمدن امروز خسته کنه . وقتی باهاش صحبت کردم ، گفت که به صدای پرندگان گوش می داده و از خوردن غذای ساده اش نهایت لذت را می برده. پس از خوردن هم خدا را برای همین نان و پنیر بنظر اونا ساده ، شکر کرد و به کارش ادامه داد . وقتی ازش خواستگاری کردم ، اولش جا خورد . یک لحظه فکر کردم که اونم منو دیوونه قلمداد می کنه . ولی اینکارو نکرد . چیزی نگفت و آروم به کارش ادامه داد . دوباره تقاضامو مطرح کردم .
منو می شناخت . بارها دیده بودمش و بهش سلام و خسته نباشید گفته بودم . اونم جوابمو با خوشرویی داده بود . نه بادی به غبغب انداخته بود و نه گره ای بر ابروان . نه غرورکاذبی در چهره اش بود و نه تبسم از پیش طراحی شده ای بر لبانش فقط صفا بود و سادگی . بی نیازی بود و نشاط و نشاط. چیزیکه اونا هیچوقت نمی فهمند .
پس از لحظاتی ایستاد وگفت : تا خدا چی بخواد و دوباره به کارش ادامه داد . نه بهت زده شد و نه ذوق زده . بازهم تسلیم اراده ی خدایش بود .
وقتی به پدرم گفتم پاسخم کشیده ای در صورتم بود و رفتن از آن شهر . خنده دار نیست . گفتم : تاحالا فکرکردید که اگر همه مثل شما فکر می کردند و انسانها را با شغلشان درجه بندی می کردند، شهرمان به چه وضعیتی در می آمد . پاسخم این بود : دیوونه !
امان از دست اونا !!!
بالاخره من روزی خواهم رفت . ازپیش تمام اونا یی که منو دیوونه می نامند . ازپیش تمام اونایی که خودخواهند. ازپیش تمام اونایی که دل شکستن براشون از آب خوردن راحت تره . از پیش تمام اونایی که پول براشون همه چیزه . از پیش تمام اونایی که معرفت ، انسانیت و درستی رو نمی شناسند و از انسان بودن فقط جسمشو دارند . تمام اونایی که دوستم ندارند و منهم دوستشون ندارم . اونایی که نمی دونند صفا چیه ؟ آرامش در چیه ؟ و خدا کیه ؟
من خواهم رفت . کجا ؟ نمی دونم . شاید پیش خودش .فقط اونجاست که می دونم آرامش واقعی خواهم داشت . اگر خودش بخواد با رغبت می رم .
بالاخره خواهم رفت .
-----------------------------------------------------------
این متنم مال ۸-۷ سال پیشه ...
سلام
وبلاگ باحالی و خوبی داری اگه خواستی به وبلاگ منم سر بزن
فعلا بای تا بعد
www.zarajcity.blogfa.com
سلام مهساااا جون.این داستان خودته؟؟؟؟
سلام به روی ماهت ...
آره عزیزم ! البته اگه بشه اسمشو داستان گذاشت !!!
نمی دونم داستانه ... دلنوشته است ... خاطره است . هر چی هست قشنگه . ممنون .
مرسی ناهید جونم ...
مثل همیشه لطف داری ...