عشق ؟!

 

 

مرد فریاد کشید : دیگه نمی تونم باهات زندگی کنم ! می فهمی ؟

زن گفت : نه !

مرد : اصلا می دونی چرا ؟

زن : نه !

مرد : واااای ! صد دفعه واست توضیح دادم . ما بهم نمی خوریم . همدیگرو درک نمی کنیم  .می فهمی ؟

زن : نه !

مرد : تو اصلا می دونی عشق چیه ؟

زن : نه !

مرد : خوب واسه همینه که نمی تونم باهات زندگی کنم دیگه ! چون هیچی نمی فهمی !

مرد راست می گفت . زن دیگر معنی هیچ چیز را درک نمی کرد . واژه هایی مانند عشق و درک و ... کل معنا و مفهومشان را برایش از دست داده بودند .

اگر عشق دل سپردن به  چشمانی سیاه در چهره ای جدید  بود ، او نمی شناختش و اگر درک ، فهم این مطلب بود ، باز هم برایش ناشناخته بود .

آری ! او دیگر هیچ چیز نمی فهمید ...

نظرات 1 + ارسال نظر
j چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:47 ب.ظ http://amlakparsian.loxblog.com/

وبلاگ شما اموزنده وخوب است ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد