مرد پولهارا از کیفش در آورد وروی میزگذاشت . وکیلش همچنان با حرارت صحبت می کرد و سعی می کرد اوراازادامه این کار منصرف کند اما او نمی توانست . هنوز یاد آوری خاطرات بدکودکی آزارش می داد .
هنوز صدای ضجه های مادرش در گوشش بود .
هنوزصورت گریان خواهرکوچکش جلوی چشمش بود درحالیکه خود اوهم کودکی بیش نبود .
صدای نفرین های مادرش را که باناله وشیون همراه بود ، می شنید و هنوز مرگ زود هنگام ودلخراش او رابخاطرمی آورد .
چهره ی لاغر و سفید پدرش را وقتیکه دریک صبحگاه زیر پتویی بی حرکت پیدایش کرده بودند را به وضوح بخاطر می آورد.
آزارها ، بی احترامیها وکتک های زن داییش رابخاطر داشت .
دست های کوچک خواهرش که ازسردی آب حوض قرمز شده بودند ،اما همچنان از ترس کتک باسرعت کار می کردند، را هنوز می دید.
ترس های صبح زود خود را ، وقتیکه درتاریک وروشن برای گرفتن نان از خانه خارج می شد وآزاری راکه دریکی ازاین صبحها دیده بود بخاطر می آورد .
و چشمان پرازترس ونگرانی خواهرش راوقتیکه به عقد مردی 40 سال بزرگترازخودش درآمده بود ، هنوزجلوی چشمش بود .
از چه کسی یا چه چیزی انتقام می گرفت ، خودش هم نمی دانست . دیگردر ظاهرازترس و دلهره و فقرو سرما خبری نبود ، اما هنوز با تک تکشان مانوس بود . چرا که سالها سنگینی بار خاطرات تمام اینها را بدوش کشیده بود .
به آرامی اما محکم گفت : شما کارتونو انجام بدید و پولتونو بگیرید درغیراین صورت کاررابه شخص دیگه ای واگذار می کنم .
وکیلش دیگرادامه نداد وبه شمردن بسته های پول مشغول شد .
به پشتی صندلی تکیه داد .چشمانش رابست وباز در خاطرات نه چندان خوشایندش غرق شد.
چهره کریه مردی رابخاطر آورد که سرنوشت زندگیشان راتغییر داده بود . صدای خنده های مشمئز کننده اش از پشت دودی که چهره اش راپوشانده بود ، درگوشش صدامی کرد .
التماس های مادرش را به پدرش می شنید: بخاطر خدا دست از این کارها بردار. تو داری زندگیمان را دود می کنی .
وصدای التماس های پدرش را به همان مرد کریه : کمکم کن . من دارم می میرم . قول می دم پولشو بهت بدم .
وپرتاب شدن پدرش راروی زمین می دید و ناتوانیش را از بلند شدن .
پدری که همیشه برای او اسطوره قدرت بود ، رنجور و ناتوان به خاک افتاده بود .
مادرش به طرفداری از پدرش به مرد حمله ور شده بود و لحظاتی بعد با بدنی غرقه به خون روی زمین افتاده بود . او مرده بود وتمام آینده ی زیبای او وخواهرش را هم با خود به زیرگوربرده بود . بعد از مرگ مادر ومتعاقب آن فوت پدرش ، دیگر شادیی برای آن دو کودک وجود نداشت . اگر هم بود کوتاه بود و ناپایدار.آنقدر زودگذر که بسختی لحظه ای با احساس شادمانی مطلق را بیاد می آورد.
صدای وکیلش او را از ادامه یاد آوری خاطراتش بازداشت .
- درسته . 18 میلیون تومان . مطمئنید که بازم می خواهید این کار انجام بشه ؟
- بله
- با این یکی می شه 6 تا
- من آمار از شما نخواستم ! کارتونو انجام بدید.
و کیلش دیگر حرفی نزد . ازجایش بلند شد و از اتاق خارج شد .
به پشتی صندلی تکیه داد .
6 نفر!
اوتابحال جان 5 نفرراگرفته بود وچیززیادی نمانده بود تا ششمین نفر هم به لیستش اضافه شود .
کشوی میزش راگشود وپوشه قطوری رااز آن خارج کرد . نگاهی به اوراق داخل پوشه کرد : 5 نفر !
اولین نفر از این پنج نفر ، مردی بود که بدلیل تعرض به دختر 15 ساله ای وبه قتل رساندن همان دختر، محکوم شده بود.
پدر دختر معتاد بود واز همان مرد مواد تهیه می کرد . مرد دریکی از دفعاتی که برای پدر دختر مواد آورده بود از غفلت وبی خبری پدر استفاده کرده و دختر اورا مورد تعرض قرار داده و سپس او را به قتل رسانده بود . مرد در زندان بود ودادگاه اورا به قصاص محکوم کرده بود . اما برای قصاص مرد ، لازم بود که نصف دیه او به خانواده اش پرداخت شود و خانواده مقتول عاجز از پرداخت مبلغ دیه بودند .
او دیه مرد قاتل را پرداخت کرده و درنتیجه ، مرد به دار آویخته شده بود .
دومی وسومی و چهارمی وپنجمی هم تقریبا مشابه همین پرونده بودند واو با پرداخت دیه قاتل ، موجبات به دارآویخته شدن او رافراهم کرده بود .
کاری که دلش می خواست برای همان مرد کریه المنظرخاطراتش که قاتل مادرش (پدرش ،کودکیش ، آینده ی خود وخواهر کوچکش وتمام لذت های او از دنیا) هم محسوب می شد انجام دهد ، ولی نمی توانست . اودر آن برهه از زمان یک کودک بود و بی نصیب از مال دنیا .
در نتیجه ، مرد کریه بخشیده و او بی مادر شده بود . دربدر وآواره با یک خواهر کوچک .
پس از سالها تلاش ، درست یا نادرست ، حالا توانسته بود آنقدر پول بدست آورد که هرکاری دلش می خواهد انجام دهد و او اینکاررا انتخاب کرده بود چراکه تمام این سالها را به همین امید کار کرده بود .
انتقام .
فکر ش این بود که با اینکار حداقل می تواند مانع از آزار روحی بازماندگان مقتول شود . آزاری را که او پس از سالها هنوز هم بوضوح دروجودش احساس می کرد
و در واقع او با اینکار بنوعی زخم های کهنه روح خود را التیام می بخشید .
وقتیکه وکیلش خبر به دار آویخته شدن ششمین نفررا هم به او داد ، آرامش و لذت باز هم به سراغش آمد . فکر کرد تا پایان عمرش ، این تنها کاریست که به او کمی آرامش می دهد . ولو برای ساعتی .
اما خبر مجازات هشتمین نفر دیگر به او این احساس را نداد . در عوض حسی جایگزینش شد که تا آنروز تجربه اش نکرده بود . حس غریب قاتل بودن . آری . او قاتلی محسوب می شد که اگرچه مستقیما در قتل دخالت نداشت ، ولی بهر حال قتل نفس انجام داده بود و این احساس اصلا لذت بخش نبود . حتی آرامش بخش هم نبود . بنوعی نگران کننده بود ودلهره آور و البته مهوع .
با این وجود از ادامه کارش منصرف نشد . این تنها کاری بود که به انجام آن عادت کرده بود .
تدارک پول نهمین نفر را می دید که مرد کریه خاطراتش را در خیابان دید .
او برخلاف تصورش نمرده بود .فقط پیر شده بود ولی نه آنقدر که برای او قابل شناسایی نباشد. بیست سال تمام چهره اش لحظه ای ازخاطرش دور نشده بود . در خواب وبیداری ، در لذت ودرد ، در گریه وخنده و خلاصه در تمام ثانیه های عمرش ، این کابوس دقیقه ای آرامش نگذاشته بود .
از اتومبیلش پیاده شد و بدون لحظه ای درنگ ، بااسلحه ای که همیشه بهمراه داشت گلوله ای در مغزش شلیک کرد .
اینبار ، دیگر حس قاتل بودن برایش غریب نبود . آنرا از نزدیک لمس کرده بود وحالادیگر جزء جدانشدنی وجودش محسوب می شد . تا پایان عمر.
به آخرین آرزویش رسیده بود ولی نه با شادی و لذت . احساسش از انجام اینکار ، آنطور که در طی این سالها فکر می کرد ، نبود . پوچ بود وتهی .
او سالها با حس انتقام زندگی کرده بود ولی هرگز نمی توانست بااحساس پوچی به زندگیش ادامه دهد . در دل انتقام نطفه امید بود و این امید قدمهایش را برای انتقام استوار می کرد ولی دردل پوچی هیچ نبود . حتی جرات خود کشی هم نبود .
وقتی از پله های منتهی به دار مجازات بالا می رفت ، دیگر نه به چیزی فکر می کرد ونه چیزی احساس می کرد . فقط به تمام شدن فکر می کرد . پایان تمام رنجهایی که کشیده بود وپایان تمام نفرتی که در طول این سالها احساس کرده بود.
و
پایان یک زندگی ....
---------------------------------------------
این داستان مال ۸ سال پیشه ! در واقع این طرحی شد که با انجام تغییراتی ، به فیلمنامه تبدیلش کردم . فیلمنامه ای که با وجود تمام خواستار ها و ستایش ها ، هیچ گاه مجوز ساخت نگرفت !!!