خاطرات یک کودک ...

 

 

سه شنبه . ساعت 2 بعدازظهر

امروز ، روز تولد 9 سالگی من است . این دفترچه خاطرات قفل داررا با خیلی چیزهای دیگر از مامان مهری کادوگرفتم . مامان مهری و بابا جون تیمسار صبح آمده بودند اینجا . مامانم طبق معمول هرسال از صبح زودمنتظرشون بود وبرای باباجون تیمسار ، قرمه سبزی پخته بود . مامان مهری  به مامان گفت که خیلی لاغر شده و زیر چشماش سیاه شده ! مامان هم گفت که بخاطر کارزیادش توشرکته وکارهای خونه و من . بابا جون تیمسار گفت : چرا خودتو بازخرید نمی کنی ؟

راستش من تاحالا نمی دونستم که آدم خودشو می خره و دوباره هم می تونه اینکارو بکنه .  فکر کنم مامان هم خودشو فروخته که مجبوره دوباره بخره . انگار کسانی که تو شرکتها کار می کنند می توانند خودشونو دوباره بخرند . حالا چرا مامان اینکارو نمی کنه ، منهم درست نمی دونم . لابد بابا بهش پول نمی ده . منهم بعضی اوقات که پول می خوام ،بابا بهم نمی ده . می گه ندارم .

بااینحال من عاشق بابام هستم . اون مرد خیلی بزرگیه . صبحها که می ره سر کار ، کت وشلوار می پوشه و کیف بزرگ وسیاهش را دستش می گیره . موهاشو شونه می کنه و اودکلون می زنه .خیلی خوشگل می شه . منهم می خوام وقتی بزرگ شدم عین بابام بشم . باباجون تیمسار می گه : بابات  لااوبالیه ( شاید هم لاابالی ) . منهم می خوام وقتی بزرگ شدم مثل بابام لاابالی بشم .

مامان صدام می زنه .

ساعت 6 بعدازظهر

می دونم که حتمن کسی اینجوری خاطرات نمی نویسه .ولی من می نویسم . تو کتابادیدم که آدم بزرگا چندروزیک بار خاطراتشونو می نویسند . ولی خوب من خاطراتم زیاده . تازه مامان مهری می گه وقتی من یک روز آدم بزرگ ومعروفی شدم ، همه مردم خاطراتمو می خونن .منهم بهش گفتم که می خوام مثل بابام بزرگ بشم . باباجون تیمسار هم گفت : پس لازم نیست زیاد زحمت بکشی ! بهترین کار اینه که هیچ کاری نکنی ! راستش من نفهمیدم چی گفت ولی مامان مهری با عصبانیت گفت : ا . بازشروع کردی ؟ تازه مامانم هم ناراحت شد .

همه می گن بابام وباباجون تیمسار ازهم خوششون نمی آد .ولی دروغ می گن . اونا همیشه وقتی همدیگرو می بینن حسابی با هم روبوسی می کنن و می گن و می خندن . تازه واسه هم میوه هم پوست می کنن .بابا جون تیمسار هم بعضی اوقات تو مهمونیا می زنه روشونه بابام و می گه : پسرم  . البته بابام پسرش نیست منهم نیستم  عمو هوشنگم نیست  با اینحال به هممون می گه پسرم . ولی به دایی مازیار نمی گه . چراشم نمی دونم . مثل اینکه درستش اینه . این آدم بزرگا خیلی عجیب غریبند.

ساعت 10شب

مامان امشب اجازه داد بخاطر تولدم  یک ساعت بیشتر بیدار باشم .اما انگار خودشون اجازه دارند بخاطر تولد من بیشتر بیدار باشند . تازه هنوز خاله مژگان و عمو هوشنگ اینا هم نرفتن . دوقلوها هم همش جیغ می کشن . معلوم نیست تو این سرو صدا چه جوری باید بخوابم ؟ اما مامان می گه فرهاد خوابیده پس تو هم باید بخوابی . فرهاد پسر خاله مژگان وبرادر دوقلوها است . همسن منه . همه می گن ما دوتا خیلی همدیگرو دوست داریم . نمی دونم این آدم بزرگا چرا انقدر اصرار دارن راجب دوست داشتن و نداشتن آدما دروغ بگن . من که ازش متنفرم . همش درباره فلان نقاشیی که تازه کشیده و فلان آهنگی که تازه یادگرفته بزنه پوز می ده . همه هم می گن : آفرین . آفرین

مامان هم بوسش می کنه و می گه : خاله قربونت بره .

نه که فکر کنید من حسودیم می شه ها . نه . ولی بنظر من اون یک احمق چاق باتربیته .

امشب وقتی آقا خوابش میومد مامان بهش گفت که می تونه بره و رو تخت من بخوابه. بدون اینکه از من اجازه بگیره . بعد اونوقت همش به من می گه : عزیزم تو باید برای استفاده از لوازم دیگران اجازه بگیری .

تازه یه بار هم که بدون اجازه در کمدشو باز کردم وپوشک دوقلوها رو پیدا کردم یه کشیده زد تو صورتم  و داد زد : نباید بدون اجازه سر وسایل دیگران بری !

حالا خودش ... ولش کن . دیگه فهمیدم که بزرگترا یک کمی عجیب غریبند .

باید زودتر بخوابم  وگرنه مامانم عصبانی می شه . البته روتخت مامان اینا باید بخوابم . مامان گفت که بابات بعدن می بردت رو تختت . حتمن بغلم می کنه . گفتم که بابام مرد بزرگیه !!!

چهارشنبه . 10 صبح

امروز صبح دیرتر ازخواب بیدارشدم . البته صبح زود یک بار از سروصدای مامان وبابا بیدار شدم ، ولی دوباره خوابیدم . نمی دونم چرا هر شب که مهمون داریم فردا صبحش مامان وبابا هی جروبحس می کنن ؟ البته تازگیها یک چیزی فهمیدم . اگه مهمونا خاله اینا ودایی اینا باشن ، صدای بابا بلندتره و اگه عزیزو عمه اینا باشند ، صدای مامان بلند تره .

تلفن زنگ می زنه !

عزیز جون بود . زنگ زده بود تولدمو تبریک بگه . فکرکنم من تنها کسی هستم که  2 روز پشت سر هم متولد شدم . هرسال همینطوره . امشب هم حتمن عمه اینا وعزیز می آن و فردا صبحم حتمن صدای مامان بلند تره !

ساعت 9 شب

مامان اجازه ندا د بخاطر تولدم یک ساعت بیشتر بیدار باشم . تازه داشت بازیمون گرم می شد ولی مامان گفت دیگه وقت خوابه . عزیز گفت : مینا جون ! بچه داره بازی می کنه .  ولی مامانم گفت : نه عزیز خانوم . بدعادت می شه .

من زیاد بدعادت می شم ولی فکرنکنم مریضی بدی باشه . وگرنه مامانم حتمن منومی برد دکتر.

پنج شنبه  ساعت 2 بعدازظهر

من پنجشنبه ها رو خیلی دوست دارم . آخه مامان وبابا ظهر می آیند خونه و همه باهم ناهار می خوریم . سرناهار مامان به بابا گفت : عزیزم چرا ماست نمی خوری؟

پرسیدم : مگه شماها با هم قهر نیستید ؟

هردوشون بلافاصله گفتن : نه . برای چی این حرف را می زنی ؟

گفتم : آخه صبح داشتید دعوا می کردید .

مامان گفت : مافقط داشتیم حرف می زدیم عزیز دلم . دعوانمی کردیم .درضمن چندبارباید بهت بگم بچه انقدر سوال نمی کنه .

ولی من خودم شنیده بودم که سر هم داد می کشیدند . لابد اینهم یک نوع حرف زدن آدم بزرگاست .

پنج شنبه ساعت 8 شب

مثل اینکه آدم بزرگا همشون دروغگوهستند . اگه واقعن اینطور باشه که من اصلن دلم نمی خواد بزرگ بشم .

فهمیدم که مامان و بابا با هم قهرند . ولی جلوی من با هم حرف می زنند و هی هم عزیزم عزیزم می کنند . انگار من خرم . اگه قهر نیستن پس چرا به هم نگاه نمی کنن ؟ یا چرا وقتی من تو اتاقم صدای حرفشون نمی آید ؟

کاش بزرگترها یک روزی می فهمیدند که بچه ها کروکورولال نیستند . خرهم نیستند . فقط جرعت زدن خیلی از حرفها را ندارند .

جمعه ساعت 11

امروز روز نظافته . انیس خانوم از صبح زود اینجاست و همه جارا می شوید . فکرکنم انیس خانوم هم مثل کوکب خانم زن پاکیزه ای باشد . بابام داره رادیو را درست می کنه . او خیلی خیلی مرد بزرگیه .

رفتم تو آشپزخونه و به مامانم گفتم : مامان ! بابا مهندس چیه ؟

مامان هم گفت : مهندس خرابکاری

اما عمه عفت می گه که بابام یک مهندس برجسته است.

من مطمعنم که هردوتاشون اشتباه می کنند. چون می دونم که بابام مهندس کامپیوتره .فقط نمی دونم که چرا ما خودمون کامپیوتر نداریم و بابام رادیو را درست می کنه . درحالیکه عموهوشنگ اینا (که کارش ساختمون سازیه) تو خونشون کامپیوتر دارند .

ولی من هیچوقت اینو به بابام نگفتم . چون یک بار که مامانم به بابا گفت چرا اونا می تونند بخرند ، بابا باعصبانیت گفت : چه می دونم . لابد هوشنگ دزدی می کنه .

ولی من هیچوقت تو خونشون نقاب و دستکش سیاه و طناب واز این چیزا ندیدم .شاید بابام هم باوجودیکه مرد بزرگیه ،اشتباه می کنه .

وای مامانم داره سرانیس خانوم داد می زنه .

ساعت 12

انیس خانوم گلدونی را که مامان مهری برامون خریده بود و مامان می گفت خیلی گرون قیمته ، شکست . مامان هم برای همین سرش داد کشید و گفت : چرا حواستو جمع نمی کنی ؟ راستش خیلی تعجب کردم . چون مامان همش می گه :عزیزم باید با بزرگترت درست صحبت کنی و می دونم که انیس خانوم هم از مامانم بزرگتره .چون چادر سرش می کنه و چند تا دندان هم نداره . مامان می گه : وقتی بچه بوده خوب مسواک نزده .  به هرحال مامان بعضی اوقات باهاش درست صحبت نمی کنه

ومنهم دلم براش می سوزه .حالا هم گریه ام گرفته چون خیلی ناراحتم . فکرکنم دلم گرفته هرچند که مامان مهری می گه بچه ها دلشون نمی گیره .

شنبه ساعت 7 شب

امشب بابام خیلی خوشحاله . یک جعبه شیرینی هم خریده و بامامان می گن و می خندن . گفتم : اشکال نداره یک چیزی بپرسم ؟ مامان هم گفت : نه عزیزدلم .چه اشکالی ؟

تعجب کردم . گفتم : چی شده که شما خوشحالید وشیرینی هم خریدید .

بابا گفت : ترفیع مقام گرفتم .

گفتم : یعنی چی ؟

گفت : یعنی شدم معاون مدیر عامل ( دیدید چقدر کلمه جدید یاد گرفتم بنویسم )

گفتم : خوب حالا چی می شه ؟

مامان با خنده گفت : خوب خیلی خوب می شه دیگه .

گفتم : یعنی شما دیگه با هم دعوا نمی کنید ؟

مامان بااخم گفت : نه . ما اصلن هیچ وقت با هم دعوا نکردیم ونمی کنیم  .

بابا هم به مامانم نگاه کرد و گفت : به خصوص که الان حقوقم هم زیاد شده .

وبعدش به من گفت : سوا ل کردن بسه . برو تواتاقت بازی کن.

منهم اومدم تواتاقم که بنویسم ! صدای خنده شون هنوزداره می یاد. خدایا خیلی خوشحالم .

چهارشنبه ساعت 7

فکر کنم منهم دارم کم کم بزرگ می شم . چون دارم خاطراتم را چند روز یک بار می نویسم . چند روز گذشته  خیلی خوب بود . مامان برای بابام کشک بادمجون درست می کرد که خیلی دوست داره وبابام هم واسه مامانم یک لباس قشنگ بنفش خریدکه دوست داره . واسه منم یک کراوات خرید . گفت باید فردا شب که می خواهیم بریم خونه رییسش کراوات را بزنم  ولی راستش من خوشم نیومد . بهش گفتم : بابا مگه من آدم بدیم ؟ بابام گفت : نه. چرا این حرفو می زنی ؟ گفتم : آخه تو فیلما همیشه آدم بدا کراوات می زنند و بابام هم خندید . بعدش هم یک توزیحاتی داد که درست وحسابی نفهمیدم . ( همین الان از مامان پرسیدم . توضیحات درسته نه توزیحات )

جمعه ساعت 11 صبح

فکر کنم رییس بابام از تولد من هم مهمتره . چون دیشب تا ساعت 12 که برگشتیم خونه ، من بیدار بودم .

وای چه خونه بزرگی داشتند . تو حیاتشون استخر هم داشتند با 2 تا سگ بزرگ زشت . تازه 2 تا هم ماشین قشنگ داشتند . ولی بچه نداشتند .

حوصلم خیلی سررفت . مامان هم که همش یواشکی می گفت : درست بشین . بلند نشو . دست به اون نزن .  بکن ... نکن ....

بابام ورییسش و 4 تا مرد دیگه هم یک حرفهایی می زدند که من ازشون سر در نمی آوردم . رییس بابام خیلی چاق و گنده وزشته . کچل هم هست .

ولی زنش خیلی خوشگله . یک لباس قشنگ هم تنش بود که برق می زد واز لباس بنفشه مامان خیلی بهتر بود . تازه صورت من را هم ماچ کرد وگفت : چه پسر باادبی . البته من وقتی لباشو نگاه کردم فورن با دست صورتمو پاک کردم که قرمز نباشه .

مامان هم با 2 تا خانوم دیگه حرف می زدو زیر چشمی هم همش منو نگاه می کرد.

. تازه شام هم نخوردم . یک غذاهایی بود که من تا حالا ندیده بودم ومی دونستم که نباید هم سوال کنم .

خلاصه اینکه شب خیلی بدی بود واصلن هم خوش نگذشت .

امروز هم مامان همش عصبانیه ولی در عوضش بابا خیلی خوشحاله و برخلاف همیشه وقتی مامان باهاش بلند حرف می زنه اون عصبانی نمی شه . همش می خنده و می گه : صبرکن .  درست می شه .

حالا منظورش چیه  منم درست نمی دونم چون بچه ها نباید زیاد سوال کنند.( شاید رادیو دوباره خراب شده )

چهارشنبه ساعت 9 شب

مامان امشب گفت که فردا شب باید بریم خونه مامان مهری . دایی مازیاراینا وخاله مژگان اینا هم هستند . فکرکنم که سالگرد ازدواج باباجون تیمسار ومامان مهریه وما هم باید مثل همیشه کیک و کادو بخریم و همه باهم بریم اونجا . آخرسرهم مامان مهری کلی به یاد دایی مهرداد و دایی منوچهر که خارجند ، گریه می کنه و همه رو به گریه می اندازه و بعدشم باباجون تیمسار اخم می کنه ویک گوشه می شینه وپیپ می کشه .درست مثل هرسال . البته امسال یک فرق بزرگ داره و اونم اینه که بابا حوصله داره که بریم اونجا . تازه به مامان گفت که باید یک کادوی گرون قیمت بخریم . بابا این روزا خیلی خوشحاله . اون خیلی مرد بزرگیه .

سه شنبه ساعت 11 شب

امروزتقریبن2  ماه از روزیکه  داشتیم می رفتیم خونه مامان مهری اینا گذشته و من هیچی ننوشتم . چون اونجا دفترمو زیر رختخوابا قایم کردم که فرهاد فضول نره بخو ندش . بعدش هم یک اتفاقاتی افتاد که اصلن یادم رفت باخودم بیارمش .

وای خدایا شب وحشتناکی بود . بابا و عمو هوشنگ نمی دونم چرا دعواشون شد و هی سر هم داد کشیدند و حرفهای بد بد  به هم زدند . من خیلی گریه کردم . مامان هم گریه می کردو مامان مهری هم غش کرد. ولی خاله مژگان  سر بابام داد کشید وبهش گفت : مرتیکه بی اورزه ! تو اگه نمی دونم چی چی  (یادم نیست چی گفت ) داشتی که وضع زن وبچت این نبود . من خیلی ناراحت شدم . مگه وضع ما چه جوریه ؟  

 بابام هم گفت چون زنی جوابتو نمی دم و داد کشید : مینا راه بیفت بریم . باباجون تیمسار ودایی مازیار و خاله سیما ( زن دایی مازیار ) همش سعی می کردند که دعوا را تموم کنند و بابامو نگه دارند . ولی نتونستند و ما هم رفتیم . من خیلی ترسیده بودم و تو ماشین هم گریه می کردم . مامان هم گریه می کرد . ولی بابا تند وتند سیگار می کشید . شب خیلی خیلی بدی بود .

عموهوشنگ مرد خیلی بد وبی تربیتیه . همش می ره تو حیات و هی بوهای بد می ده !  خودم شنیدم . خاله مژگان هم زن بدیه . به عمو هوشنگ می گه هوشی جون ! تازه موهاش هم قرمزه عین جادوگرا . هروقت هم که دوقلوها یا فرهاد دست به اسباب بازیهام بزنن می گه : اشکالی نداره . انگار مال اونه ! ازاین گذشته  خودم دو سه بار فرهادو دیدم که دست تودماغش می کرد . بی تربیت احمق خپل !!! حالا دیگه از همشون بدم می آد . وقتی بزرگ شدم ، می رم عمو هوشنگ و فرهادو حسابی کتک می زنم . شاید هم بکشمشون . بقول عزیز : تا خدا چی بخواد !

بعد از اون شب ، تا یک هفته بابام همش عصبانی بود ولی مامان هیچی نمی گفت . دیگه گریه هم نمی کرد . 2 روز هم سرکار نرفت . می گفت حالم خوب نیست . همش هم به من می گفت : برو تو اتاقت و خودش باتلفن حرف می زد . با کی ؟ نمی دونم . بچه ها نباید زیاد سوال کنند . بخصوص که پدر و مادرشون عصبانی وناراحت هم باشند .

اما بعداز اون یک هفته ، یکدفعه همه چیزخوب شد . ما یک کامپیوتر خریدیم . تازه  سینما و شهر بازی ورستوران هم رفتیم . ( 1 بار دیگه هم خونه رییس بابا رفتیم شب نشستیم . عین دفعه قبل . فقط شاممون رو خوردیم ورفتیم . به همون بدی دفعه پیش بود ) . یک پنج شنبه جمعه هم رفتیم شمال ویلای دوست بابام .  وای خیلی خوش گذشت . آب تنی تو دریا ، بلال ، ماهی کباب ، شن بازی . عالی بود . کلی هم چیز میز خریدیم ( میز نه ها یعنی خیلی چیزمیزخریدیم ) .

ولی فکر کنم مامان با باباجون تیمسارومامان مهری قهربود . چون بهشون تلفن نمی کرد و هفته ای یک روز هم نمی رفتیم اونجا . تا امروز که دوباره من و مامان رفتیم اونجا و منهم دفترمو آوردم . آخرشب بابا اومد دنبالمون ولی تو نیومد . هرچی مامان مهری وباباجون تیمسار گفتند ، بابا گفت دیروقته خیلی خسته ام . مامان هم بهش هیچی نگفت . این روزا دیگه کمتر مامان با بابا دعوا می کنه واونا خیلی با هم خوبند . اوخ فکر کنم مامان فهمیده بیدارم !

شنبه ساعت 11 صبح

مامان می گه من باید هفته دیگه برم مدرسه . می رم کلاس سوم . دیگه خیلی بزرگ شدم . بابا و مامان برام یک کیف و کفش قشنگ و یه عالم مداد ودفتر و ازاین چیزا خریدند . تا حالا صددفعه بیشتر نگاهشون کردم . من خیلی خوشحالم .

دوشنبه ساعت 9 شب

امشب ، 3 شب شده که من بابارو ندیدم . به مامان گفتم : بابا کجاست؟ مامان هم گفت : سر کاره عزیزم . گفتم : شبا هم کار می کنه ؟ مامان گفت : بله عزیزم .

حالا دیگه بابات معاون شده و کارش زیاده . گفتم : آخه دلم براش تنگ شده . ساعت چند می آد ؟ گفت : ساعت 10 و 11 . حالا زود برو بخواب . گفتم : پس من کی بابارو ببینم . گفت : فردا . تا خواستم بپرسم فردا کی ؟ گفت : سوال کردن بسته . زود برو تو تختت . چند روز دیگه باید بری مدرسه.

نمی دونم چه ربتی داره ؟

پنج شنبه ساعت 5 بعدازظهر

دفترم تقریبن نصف شده . فکر کنم دیگه باید فقط خاطرات مهممو بنویسم . به خصوص که بزرگتر هم شدم .

عزیز امشب می آد اینجا . خدا کنه بابا امشب بخاطر عزیز زود بیاد .

شنبه ساعت2 بعدازظهر

 امروز، روز اول مدرسه بود . خیلی خوب بود . فربد و سینا رو دیدم و گفتم که کامپیوتر خریدیم و شمال هم رفتیم . خلاصه کلی از تابستون تعریف کردیم وخندیدیم . خوشحالم که باز با اونا تو یک کلاسم . ولی از خانوم معلم امسالمون خیلی خوشم نیومد . صداش خیلی بلنده . تازه اخمو هم هست . ولی می گن معلم خیلی خوبیه . امروز بهمون اولین درس فارسی روداد و گفت که باید از روش یک بار بنویسیم با دیکته . حالا هم می خوام برم مشقامو بنویسم .

سه شنبه ساعت 9 شب

امشب من ومامان شام رفتیم رستوران وپیتزا خوردیم . خیلی خوشمزه بود .  

راستی من مبصر شدم .

پنج شنبه ساعت 7 شب

امشب خیلی حوصلم سر رفته  . تمام مشقامو نوشتم و کلی هم با کامپیوتر بازی کردم ولی بازم حوصلم سررفته . راستش از بیکاری دلم واسه فرهاد هم تنگ شده . اگه اون بود لااقل یک خورده تفنگ بازی می کردیم . تازه می تونستم بهش نشون بدم چقدر تو بازی فیفا 2000 وارد شدم . هیچکی حریفم نمی شه !

ولش کن بابا . مامان هم که انگار بیخودی عصبانیه و بقول بچه ها هی به من گیر می ده ! ( اگه بفهمه من اینجوری حرف می زنم سرمو می کنه ) . بابا هم که دیر می آد . پس من چیکار کنم ؟

جمعه ساعت 11 صبح

بابا  صبح بلند نشد که مثل قبلن ها  با هم صبحانه بخوریم . مامان هم خیلی عصبانی شد و کلی داد وبیداد کرد. بعدشم بابا عصبانی شد و گفت : دیگه چته ؟ مامان هم در اتاقو بست و یک عالم با هم دعواکردند . من هم صبحانه نخوردم و اومدم تو اتاقم . مامان بعد از دعواشون اومد تو اتاقم و با من هم حسابی دعواکرد که چرا صبحانه نخوردم ؟ خیلی حرصم گرفت . الان هم خیلی عصبانیم . اصلن همش تقصیر مامانه . با همه دعوا می کنه .

جمعه ساعت 7 شب

الان 2 هفته است که مامان وبابا با هم قهرند . منهم می دونم ولی به روی خودم نمی آرم وسوال هم نمی کنم . اصلن به من چه ؟ 

دلم می خواد گریه کنم ولی عزیز می گه مردا هیچ وقت گریه نمی کنند .

دوشنبه ساعت 2بعدازظهر

دیشب خیلی شب بدی بود . بابام می خواد بره معموریت . نمی دونم معموریت کجاست ولی حتمن خیلی دوره که مامان اینقدر عصبانی شده  . آخه ما باهاش نمی ریم . البته من می دونم که بخاطر مدرسه منه که ما نمی ریم . اما مثل اینکه مامان نمی خواد اینودرک کنه ( اینو بابام بهش گفت ) . تازه فکرکنم اونجا دریا هم داره . چون مامان به بابا گفت که اون داره خودشوغرق می کنه . ولی من نگران نیستم .چون بابام شنا بلده . ولی مامانم نمی فهمه . چراشم نمی دونم .

دیگه دارم کم کم خسته می شم .

 جمعه ساعت 7 شب

من و مامان امروز صبح رفتیم خونه مامان مهری . بابام هنوز ازمعموریت برنگشته . ظهر که شد خاله مژگان اینا هم اومدن . مامان اخم کرد .ولی مامان مهری درگوشش یه چیزایی گفت . بعدشم خاله مژگان اومد جلو و هی مامانو بوس کرد . منم بوس کرد . ولی من دیدم که مامان بوسش نکرد . عمو هوشنگم هی بیخودی می خندید و اون دندونای زرد و زشتش معلوم می شد. فرهادم که وای ! یه شلواری پوشیده بود که بقول بچه ها خیلی سه بود . اما دوقلوها خیلی بانمک و تپل شده بودن. فقط از اونا خوشم اومد . البته با فرهاد کلی بازی کردیم ولی ازش خوشم نیومد. مامان مهری هم نمی دونم چرا هی اسفند دود می کرد و دور سر مامان و خاله وماها می چرخوند . راستی مامان آنقدر از بابا تعریف کرد که نگو . باباجون تیمسار هم هی گفت آره راست می گه واونم کلی از بابا تعریف کرد . فکرکنم بزرگترا راست می گفتن . اونا از هم خوششون می آد. 

سه شنبه ساعت 3 بعدازظهر

من امروز فهمیدم که معموریت اسم جایی نیست . معموریت یعنی سفر اداری  یعنی مسافرت برای انجام کار . اینو خانم معلممون بهم گفت .

راستش وقتی گفتن باید پدرامون بیان مدرسه ، من گفتم : بابام رفته یه شهر خیلی دور .هی خانممون گفت کجا ؟ منم هی گفتم معموریت ! آخر سر خانممون فهمید که من اشتباه می کنم و برام توضیح داد . بماند که بچه ها چقدر بهم خندیدند. خودم هم کلی خندیدم . خانممون هم خندید.

فقط نفهمیدم که پس بابام چه جوری می خواد خودشو غرق کنه ؟

دیگه هم نپرسیدم . بچه ها نباید زیاد سوال کنند !

جمعه ساعت 11 صبح

بابا امروز می آد . من خیلی خوشحالم . دلم براش خیلی تنگ شده . کاش دیگه نره معموریت !

ساعت 7 شب

بابام ساعت 4 اومد . یه عالم واسه من  سوقاتی آورده بود . کیف ، کفش فوتبال ، کلی سی دی بازی و یه عالم شکلات . بابام خیلی خیلی مرد بزرگیه ! حالا می خوام برم یه کم بازی کنم . کاش فرهادم اینجا بود . بیشتر خوش می گذشت !

شنبه ساعت 2 بعدازظهر

امروز خانوممون ازم علوم پرسید. منم بلد نبودم . بهم صفرداد . گفت باید مامان یا بابا بیان مدرسه . واسشون نامه نوشت . من خیلی می ترسم . خدایا کمکم کن . قول می دم دیگه به گنجشک ها سنگ نزنم ! قول می دم دیگه یواشکی شکلات نخورم ! قول می دم دیگه هیچ کاربدی نکنم ! خدایا توروخدا کمکم کن !

ساعت 8 شب

مامان نامه روخوند .  خدا کمکم کرد و مامان هیچی بهم نگفت .

عزیز همیشه می گه که خدا بچه ها رو دوست داره .

یکشنبه ساعت 2 بعد ازظهر

مثل اینکه فرهاد راست می گه که من خنگم . آخه من خیلی چیزا رو نمی فهمم .مثلن نفهمیدم وقتیکه من صفر گرفتم چرا امروز صبح بابا و مامان با هم دعوا می کردن ؟  مامان می گفت : وقتی بچه پدر بالا سرش نباشه همین می شه دیگه !

بابا هم می گفت : خانوم جون !  نمی شه که هم من باشم و هم پول ! یکی روانتخاب کن .

کلی چیزای دیگه هم گفتن که من هیچکدومشون رونفهمیدم . ولی اگه قرار باشه بین بابا و پول یکی رو انتخاب کنم ، من می گم که بابا رو می خوام . اصلن پول به چه دردی می خوره ؟

نمیدونم امروز مامان و بابا اومدن مدرسه یانه ؟

 سه شنبه ساعت 8 شب

 مامان امشب گفت که دیگه حق ندارم با کامپیوتر بازی کنم . می خواد دفترچه خاطراتم رو هم بگیره . میگه این چیزا نمی ذاره من درس بخونم . ولی من نمی ذارم.

تازه گفت که بابام هم خیلی عصبانیه .فکرکرده  من ازش می ترسم .   

 اصلن به من چه ربتی داره ؟  تازه فهمیدم که همش تقصیر خودشونه . تقصیر باباست که بالا سر من نیست و تقصیر مامانه که لابد پولو انتخاب کرده !

خودشون می گن .

ازاون گذشته ، هر کاربدی هم که بکنم تقصیر مامان یا باباست . اینم خودشون می گن . من خودم بارها شنیدم .

بابام هم اصلن مرد بزرگی نیست و من هم ازش نمی ترسم !

دیگه هم شبا مسواک نمی زنم !

پنج شنبه ساعت 9 شب

الان 3 ماه گذشته . مامان واقعا اون شب دفترمو گرفت و من امشب تو کمدش پیداش کردم ویواشکی ورش داشتم . دیگه خیلی شجاع شدم ! ترس نداره که !

تو این مدت خیلی اتفاق افتاده ولی چون دفترم داره تموم می شه ، خلاصه می نویسم .

بابا یک ماهه که خونه نیومده ! نمی دونم کجاست ؟ ولی یک هفته هرشب مامان مهری و باباجون تیمسار با عمو هوشنگ و دایی مازیار می اومدن اینجا و هی حرف می زدن .  من هم که همش می کردن تو اتاق . البته یواشکی گوش کردم ولی زیاد چیزی نفهمیدم . حرف چک و سفته و از این چیزابود . یه بارم دایی مازیار گفت که رییس بابام فرار کرده ! نمی دونم چی شده و چه ربطی داره؟ فقط می دونم که مامان همش گریه می کنه .

 دلم واسه بابام خیلی تنگ شده !  خیلی زیاد !

ای خدای بزرگ کمک کن که بابام غرق نشده باشه . من خیلی دوستش دارم ... 

------------------------------------------------------------- 

این داستانو حدود 7 سال پیش نوشتم و خودم خیلی دوستش دارم .  

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
ناهید یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 ب.ظ http://nahid-sunset.blogsky.com

مهسا جون رسما رویای غروب و ترکوندی !

ناهید یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ب.ظ http://nahid-sunset.blogsky.com

راستی این جواب کامنت شماست تا هر شب که پتو رو مرتب می کنی یاد من بیفتی
...............................................................

تا شبی دیگر
هرشب
او را ببوس و
پتو را به روی شانه های مهربانش بگذار
و این ودیعه الهی را
با رویاهای شیرین بخوابان
تا شاید معمای این عشق کهن
روزی ...
پس از گذر شبها
حل شود
...............................................................

مرسی ناهید جونم ...
طبق معمول
مرسییییییییییییییییییییییییییییییییی...

ناهید یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 ب.ظ http://nahid-sunset.blogsky.com

مهسا جون

نمی تونم نظر بدم .

پیام دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ق.ظ

بسیار زیبا بود مهسا جان. باز هم بنویس.

مرسی پیام عزیز .
راستش مدتیه که فقط می نویسم و پاره می کنم میندازم دور !
اینا قدیمی بودن از دستم در رفتن !!! آخه مستقیم تایپشون کرده بودم و قابل پاره کردن نبودن !!!

خدا شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ق.ظ

نوشته های بعدی ات را هم بگذار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد