بازگشت برای رفتن ...

 

 

زن ، . زیبا و خوش اندام و بسیار شیک پوش ، با چمدانی در دست درب آپارتمان را گشود و داخل شد . آپارتمان در آن بعدازظهر ابری ، نیمه تاریک بود و فقط توسط نورکمی که از پنجره به داخل می تابید ، کمی روشنایی داشت . زن نگاهی سرسری به دور تا دور سالن و وسایل مجلل داخل آن  انداخت . غبار کاملا روی وسایل را پوشانده بود و گلدانهایی با گلهای زنبق خشک شده ، در گوشه و کنار سالن خود نمایی می کرد . نگاه زن روی قسمتی از دیوار ثابت ماند . جای خالی یک تابلوی یزرگ بوضوح روی دیوار مشهود بود . از دور صدای آب به گوش می رسید .

زن چمدانش را زمین گذاشت  و با صدای بلندی گفت : جمشید ! پانی !

پاسخی نشنید . مجددا صدا زد : من برگشتم ! و در همانحال به طرف صدای آب به راه افتاد . صدا از حمام به گوش می رسید . لبخندی زد و با انگشت چند ضربه ی آرام آهنگین به در در وارد کرد و در همانحال گفت : پانی !

باز هم جوابی نشنید . زن محکم تر به در کوبید و سپس نگران درب حمام را گشود . حمام کاملا تاریک بود . صدای سر ریز شدن آب ، واضح تر به گوشش رسید . با عجله چراغ را روشن کرد و با دیدن صحنه ی مقابلش ، با وحشت دستهایش را روی دهانش گذاشت و جیغی کوتاه و خفه کشید . 

در داخل وان بزرگ حمام ، مرد و دخترک 5 ساله ای هردو بیهوش ، تقریبا در آب غوطه ور بودند . شیر آب باز بود و آب از وان به روی زمین سرازیر می شد . زن وحشتزده به خود آمد و به سمت آنها دوید . اول کودک و بعد مرد را با زحمت زیاد از وان خارج کرد و روی زمین قرار داد. سپس روی شکمشان فشار مختصری آورد و شروع کرد به دادن تنفس مصنوعی . یک بار ، دو بار ، ... ده بار .  به دفعات و با عجله ی زیاد این حرکات را روی هر دو تکرار کرد و سرانجام کودک مقداری آب از دهانش خارج کرد . نفس عمیقی کشید و کم کم چشمانش را گشود . زن به طرف مرد برگشت . او نیز با چشمهای باز لبخند کمرنگی بر لب داشت .

زن ، خسته و عرق کرده ، با حالتی بین گریه و خنده  خود را روی زمین رها کرد و گویی طاقتش به ناگاه تمام شده باشد ، با صدای بلند شروع به گریستن کرد . بخار موجود در حمام از بین رفته بود و او حالا بوضوح صورتهای خسته و بیحال همسر و فرزندش را می دید که هر دو مقابل او روی زمین دراز کشیده بودند . مرد هنوز هم بی رمق لبخند می زد . زن سعی کرد بر خودش مسلط شود و از جایش برخیزد . بلند شد و در همانحال چشمش به تابلوی بزرگ نقاشی چهره ی خودش افتاد که روبروی وان روی زمین قرار گرفته بود .

-----------------------------------------------

زن با یک سینی که دو لیوان چای در آن قرار داشت وارد سالن شد . مرد و دخترک هردو در حالیکه حوله به تن داشتند ، روی مبل نشسته بودند . زن بطرف آنها رفت و در همانحال گفت : گرمتون می کنه ! و سپس روی دو پانشست و سینی چای را به سمت دخترک گرفت . دخترک کمی به پدرش نزدیکتر شد و بدون اینکه به مادرش نگاه کند لیوان چای را برداشت . زن لبخند محبت آمیزی زد وبلند شد .  بطرف مرد برگشت . مرد با علاقه و اشتیاق عجیبی به او خیره شده بود . زن نگاهش را با اندکی شرم از مرد دزدید . مرد لیوان چای  را برداشت و گفت : نگفته بودی بر می گردی !

زن در حالیکه روبرویشان می نشست ، پاسخ داد : پیغام گذاشته بودم . نشنیدی ؟

مرد به علامت نفی سرش را تکان داد و در همانحال باز هم لبخند زد . زن می خواست حرفی بزند ولی با دیدن چهره ی گریان و وحشتزده ی دخترک ، منصرف شد. بلند شد و به سمت او رفت . دو زانو جلوی دخترک نشست . انگشت سبابه اش را بوسید و روی صورت او گذاشت و با لبخند منتظر شد . دخترک زیر چشمی به پدرش نگاه کرد و مجددا به مادرش خیره شد . زن حرکتش را تکرار کرد . دخترک باز هم واکنش متقابلی نشان نداد و زن او را به سمت خود کشید و در حالیکه بغضش را فرو می داد ، به سختی در آغوشش فشرد .

-------------------------------------------

دخترک روی تخت دو نفره بین پدر و مادرش خوابیده بود . زن و مرد با پاهای دراز کرده  دو طرف او نشسته  و به بالای تخت تکیه داده بودند . اتاق با نورآباژورهای دو طرف تخت خواب روشنایی اندکی داشت .  زن در حالیکه به آرامی با موهای نیمه خیس دخترک بازی می کرد گفت : منو می بخشی ؟

مرد پاسخ داد : من تورو بخشیدم . خیلی وقته!

زن گفت : پس چرا ...

مرد نگذاشت او حرفش را تمام کند و گفت : نمی تونستم نبودنتو تحمل کنم . بهت که گفته بودم !

زن شرمگین و آرام گفت : من باور نکردم .

مرد در تمام این مدت ، با آرامش و لبخند به زن خیره شده بود .

زن ادامه داد : کوشا می گفت داری بلوف می زنی ! و دست از نوازش دخترک بر داشت و رویش را برگرداند .

لبخند مرد برای لحظه ای محو شد .سرش را پایین انداخت و آرام و دردمند شروع به نوازش موهای دخترک کرد و پاسخی نداد .

زن با کمی انرژی صحبتهایش را از سر گرفت : می گفت اون یعنی تو فقط بخاطر تروتته که داره باهات زندگی می کنه و ادای عاشقا رو در می آره !

ابروان مرد به نشانه ی تعجب و تمسخر کمی بالا رفت ولی باز هم سکوت کرد .

زن در حالیکه حالا چهار زانو روبروی مرد نشسته بود و مستقیم به مرد نگاه می کرد ، ادامه داد : می گفت اگه واقعا عاشقت بود باهات می اومد کانادا !

مرد آرام سرش را بلند کرد . به چشمهای زیبای زن خیره شد و پرسید : دوستش داری ؟

زن از این سوال صریح یکه خورد . ولی بسرعت خودش را پیدا کرد و در حالیکه سرعت صحبت کردنش بطرز محسوسی افزایش پیدا کرده بود ، پاسخ داد : نه ! باور کن .  الان دیگه ازش متنفرم عوضی آشغال ! انگار منو شستشوی مغزی داده بود . کاملا مسخ شده بودم .می گفت : آدم فقط یه بار زندگی می کنه . مسخره اس که خودشو فدای افکار پوسیده ی دیگران کنه ! پوف ... احمق بودم احمق !

مکثی کرد و چون دید مرد واکنشی نشان نمی دهد کمی آرامتر ادامه داد : متاسفم   . می خوام جبران کنم . همه چیزو .

و باز هم در حالیکه از سکوت و لبخند مرد کلافه شده بود ، منتظر پاسخ او ماند .

مرد همچنان آرام  بود و بدون اینکه به زن نگاه کند ، با موهای دخترک بازی می کرد.

زن کلافه گفت : اون درخواست طلاق به دستت رسید ؟

مرد سرش را به نشانه ی آری تکان داد .

زن با تردید پرسید : چیکارش کردی ؟

مرد پاسخ داد : پاره اش کردم . تو دیگه بهش نیازی نداشتی .

زن سرش را پایین انداخت و گفت : ممنونم و با شرم ادامه داد : می شه از اتفاق امشب به کسی چیزی نگی ؟

مرد سرش را بلند کرد و برای لحظاتی مستقیم به چشمانش خیره شد .

سپس آرام پرسید : پیش ما می مونی ؟

زن با اشتیاق پاسخ داد : تا آخر عمرم ! بهتون قول می دم .

مرد لبخند زد و زن هم با لبخندی شیرین پاسخش را داد .

--------------------------------------------------------

زن در حالیکه با دستمال کاغذی صورتش را  خشک می کرد ، بطرف سالن رفت . در سالن ایستاد و 2 لیوان چای دست نخورده ی شب پیش را برداشت . در همانحال چشمش به تابلوی بزرگ تصویر خودش روی دیوار ، درجای سابقش افتاد . لبخندی زد و بطرف آشپزخانه رفت .

مرد و دخترک هر دو پشت میز نشسته بودند . زن شاداب و بلند سلام کرد . پیشانی دخترک را بوسید و به سرعت مشغول آماده کردن وسایل صبحانه شد . در آخر، سه فنجان روی میز گذاشت . شیر و چای برای دخترک و مرد و قهوه برای خودش . صدای زنگ درب آپارتمان به گوش رسید .

زن رو به دخترک پرسید : کوچول موچول  می ری درو وا کنی ؟

دخترک به پدرش خیره شد .

زن در حالیکه نگاه پرسشگرش بین آندو در حرکت بود با مکث گفت : باشه ! خودم می رم  و با خنده چشمکی به دخترک زد و بطرف در رفت .

در را که گشود با چهره ی مشتاق و متحیر سرایدار مجتمع مواجه شد .

سرایدار گفت : سلام خانم ! و بعد با لحنی که انگار پاسخ سوالش را از قبل می داند پرسید : کی برگشتید ؟

زن بی حوصله پاسخ داد : دیشب

سرایدار گفت : مدیر ساختمون گفت بهتون بگم چند ماه شارژ بدهکارید .

زن پرسید : چند ماه ؟

سرایدار پاسخ داد : نمی دونم . با خود مدیر صحبت کنید .

زن گفت : باشه خودم فردا باهاش صحبت می کنم و سرش را به نشانه ی خداحافظ تکان داد .

سرایدار هم که گویا متوجه شده بود نباید بیش از این حرفی بزند ، گفت : خداحافظ خانم .

زن درب رابست و در حالیکه بطرف آشپزخانه می رفت گفت : نمی ذارن آدم از راه برسه ، بعد شروع کنن به لیست دادن . راستی تو چرا این مدت ...

و با ورود به آشپزخانه مابقی کلام در دهانش خشکید .

مرد پشت به درب آشپزخانه روی میز خم شده بود و مشغول انجام کاری بود . دخترک هم در حالیکه به شدت انگشت شستش را می مکید ، با وحشت به او خیره شده بود .

زن با دیدن چهره ی دخترک جیغی کوتاه کشید و بسرعت گفت : داره دچار حمله می شه . قرصاش ! قرصاش کجاست ؟

مرد آرام برگشت و گفت : نترس ! اون دیگه هیچ وقت دچار حمله نمی شه !

زن با تعجب به او خیره شده و گفت : خوب شده ؟

مرد با لبخند گفت : خوب خوب ...

زن با صدای بلند خندید و به دخترک نگاه کرد . او دیگر انگشتش را نمی مکید و با دهان بازو تعجب بیش از حد  به پدر و مادرش خیره شده بود .

زن بسرعت بطرفش دوید . در آغوشش گرفت و در همانحال گفت : دیگه بهتر از این نمی شه !

سپس در حالیکه از جایش بلند می شد با خوشحالی ادامه داد : باید برم خرید . هیچی تو خونه نداریم !

--------------------------------------------------------

زن کلید را در قفل چرخاند و  داخل آپارتمان شد . دستهایش پر از کیسه های خرید مواد غذایی بود .  در را با پایش بست و بلند گفت : من برگشتم !

 کودک روی میز نهارخوری در سالن نشسته بود و سرش را روی پازلی با قطعات زیاد ، خم کرده بود . سرش را بلند کرد و برای لحظه ای کوتاه به مادرش نگاه کرد و دوباره به کارش مشغول شد .

زن داخل آشپزخانه شد و با صدای بلند پرسید : بابات کجاست ؟

مرد که گویا یکباره در آستانه ی در ظاهر شده بود با لبخند همیشگی اش گفت : من اینجام !

زن در حالیکه وسایل خرید و مواد غذایی را جابجا می کرد غر غری کرد و گفت : باید تو می رفتی خرید . این مردم فضولن بخدا ! انقدر چپ چپ بهم نگاه کردن و انقدر پچ پچ کردن که دیگه داشت حالم بهم می خورد . ماشینم که روشن نشد . اصلا استارت نمی زد وامونده !

و با باز کردن درب کابینتی ادامه داد : اووووووووووووه  ! اینجا هم که سگ صاحابشو نمی شناسه . مگه عالیه خانوم نمی اومد ؟

مرد پاسخ داد : نه ! خیلی وقته دیگه نمی آد .

زن با شدت هوا را از دهانش بیرون داد و به سمت کتری که روی گاز سوت می کشید ، رفت . 2 فنجان برداشت و قهوه فوری درست کرد و در همانحال گفت : این یکیو باید بخوری . واقعا خوشمزه اس ! اصلا فکر نمی کردم اینجا هم از اینا باشه .

مرد که در تمام این مدت به درگاه تکیه داده بود و با لذت به زن خیره شده بود ، داخل شد و پشت میز آشپزخانه نشست .

زن با لبخند فنجان قهوه را روبروی او گذاشت و سپس بسته های دستمال کاغذی و صابون و شامپو را برداشت و از آشپزخانه خارج شد .

مرد از جایش بلند شد و یک استوانه ی پلاستیکی در دار را از جیبش خارج کرد .

صدای زن به گوش می رسید که همچنان تند تند صحبت می کرد : باید به عالیه خانوم زنگ بزنم بیاد یه سر و سامونی به اوضاع اینجا بده .همه چی بهم ریخته است . راستی باید  یه مهمونی درست و حسابیم بگیرم . موافقی ؟

مرد  محتویات استوانه را داخل فنجان قهوه ی زن خالی کردو قهوه را هم  زد .

زن ادامه داد : برای نشون دادن ...

وسکوت بر فضا چیره شد . مرد کارش را تمام کرده و روی صندلی نشسته بود که با چهره ی متعجب و وحشتزده ی زن در آستانه ی در ، مواجه شد .

مرد با آرامش پرسید : تو چیزی گفتی ؟

زن برگشت و به دخترک نگاه کرد که همچنان مشغول بازی بود . دوباره بطرف مرد برگشت و سعی کرد خود را آرام نشان دهد . بسختی گفت : ا ا ا  ... ! گفتم تو موافقی ؟

مرد باز هم با لبخند سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و در همانحال گفت : باشه برای بعد .

زن به تندی نگاهی به فنجانها انداخت و تکرار کرد : آره ! باشه برای بعد .

و بسرعت بطرف حمام دوید . شیر دستشویی را باز کرد و با سرعت و شدت به صورتش آب پاشید . یک بار ... دو بار ... ده بار . تند تند نفس می کشید و احساس می کرد الان قلبش از سینه اش بیرون می جهد . تمام لباسهایش خیس آب شده بود و از موهایش آب می چکید . چشمانش را بست و سرش را با شدت به اطراف تکان داد . گویی می خواهد از چیزی فرار کند . چشمانش را که باز کرد ، سرش گیج رفت و اندکی تعادلش را از دست داد . عقب عقب رفت و در همین حال پایش به چیزی گیر کرد و به زمین افتاد . با وحشت به چیزی که باعث افتادنش شده بود ، خیره شد .

تابلوی بزرگ تصویر خودش بود ! سرش را بلند کرد و دور تا دور حمام را نگاه کرد . وان خشک و کبره بسته بود و رگه های زنگ زده ای روی شیر آب وان بچشم می خورد  .

به سختی و با وحشت از جایش بلند شد و بطرف در حمام رفت .

در آستانه ی در با چهره ی مرد مواجه شد . دخترک هم پشت سر او قرار داشت و با یک دست پیراهن پدرش را گرفته بود و با شدت ، انگشت شست دست دیگرش را می مکید .

مرد با همان لبخند همیشگی که اکنون برای زن ترسناک جلوه می کرد ، قدمی به سوی او برداشت . زن با  وحشت از کنار هر دو گذشت و بطرف درب آپارتمان دوید .مرد و دخترک به او نزدیک می شدند . زن در اثر لرزش دستانش نمی توانست همزمان قفل پایین و بالای درب را باز کند و هر لحظه بر می گشت و به آن دو که حالا دیگر کاملا به او نزدیک شده بودند ، نگاه می کرد .

مرد آرام پرسید : داری از چی فرار می کنی ؟ از ما ؟

زن بطرف آنها برگشت و از پشت سر ، مستاصل به تلاشش برای باز کردن درب ادامه داد .

مرد گفت : دلیل برای ترسیدن وجود نداره ! ما هر دو دوستت داریم . باور کن .

زن بالاخره درب را باز کرد و عقب عقب ازآن خارج شد . دیدن چهره ی وحشت زده ی کودکش و آرامش و لبخند همسرش ، تمام قوایش را برای فرار از او گرفته بود . چیزی عجیب بود .

مرد گفت : بیا پیش ما ! نترس !

زن همچنان به عقب عقب رفتن ادامه داد و ناگهان از پله های پشت سرش به پایین پرت شد .

--------------------------------------------------------------

زن چشمانش را باز کرد . روی تختی در اورژانس بیمارستانی که نمی شناخت ،  دراز کشیده بود و سرش باند پیچی شده بود . با درد سرش را کمی برگرداند  . از کنار پرده های اطراف تخت چهره ی سرایدار را دید .

دختر جوان سرایدار پرده را کمی کنار زد و به داخل سرک کشید و سپس رو به سرایدار گفت : بابا بیاین . خانوم بهوش اومدن .

سرایدار با سرعت داخل شد و با خوشحالی گفت : خدا رو شکر .

دخترش هم بدنبال او گفت : حالتون چطوره خانوم ؟ هممون مردیم و زنده شدیم . خدا رو شکر که سلامتید .

سرایدار با سرعت گفت : من می رم دکترو خبر کنم و با عجله خارج شد .

زن سعی کرد از جایش بلند شود ولی دختر جوان مانع او شد  و در همانحال گفت : نباید از جاتون بلند شین خانوم . حالا صبر کنین دکتر بیاد . ایشالله ...

زن حرفش را قطع کرد و پرسید : پس شوهر و دخترم کجان ؟ نیومدن ؟

دختر جوان لحظه ای مات و مبهوت به او خیره شد و سپس با بغض پاسخ داد : بخوابید خانوم . بخوابید . به سرتون ضربه خورده ! الهی بمیرم !

و بعد در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر شده بود آرام گفت : خدا رحمتشون کنه !

زن برای لحظاتی وحشتزده به او خیره شد . انگار که درست نشنیده باشد ، اخمی به چهره اش افکند و با تته پته پرسید : خدا رحمتشون کنه ؟ کیو ؟

دختر جوان اشکهایش را با گوشه ی روسریش پاک کرد و گفت : شما حالتون خوب نیست بخدا ! الان دکتر ...

زن دوباره حرفش را قطع کرد و اینبار با تحکم پرسید : کیو خدا رحمت کنه ؟ چی داری می گی ؟

دختر جوان سرش را پایین انداخت و به آرامی پاسخ داد : خانوم من خودم بهتون زنگ زدم . یادتون نیست . 2 ماهی می شه . بعد از رفتن شما اون خدا بیامرز طاقت نیاورد و خودشو و دخترتونو تو وان آب ...

مکث کرد و به زن نگاه کرد که  با دهان باز خیره به او می نگریست .

دختر جوان ادامه داد : پلیسا گفتن تو باقیمونده ی غذایی که رو میز بود اثر کلی قرص خواب آور پیدا کردن و بعدشم ...

زن دوباره به میان صحبتش دوید و با عجله گفت : ولی من دیدمشون ! دیروز . امروز .

دختر جوان دوباره اشکهایش را پاک کرد و گفت : الان دیگه دکتر می آد . سرتون غرق خون بود ...

زن با سرعت گفت : باور نمی کنی ؟

دختر جوان با گریه گفت : چرا باور می کنم . باور می کنم . شما آروم باشین .

زن با استیصال به او نگاه می کرد .

پرده کنار رفت و مرد و دخترک هردو وارد شدند . زن با چشمان گرد شده از تعجب و دهان باز به آن دو نگاه کرد . دختر جوان آرام برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت و دوباره  بطرف زن برگشت .

زن گفت : شماها ...

دختر جوان با اندکی مکث و تردید دوباره  به پشت سرش نگاه کرد .

مرد کفت : نمی خواستم بترسونمت . باور کن !

زن با عصبانیت و صدای بلند گفت : ولی تو می خواستی منو بکشی !

دختر جوان اینباروحشتزده و با عجله از اتاق خارج شد و در همانحال بلند صدا زد : بابا ! آقای دکتر !

مرد گفت : نه ! من هیچ کاری نمی تونم بکنم . هیچ کاری ! فقط می خوام تو دوباره مال ما باشی . بازم سه تایی . همین ! و با بغض اضافه کرد : می فهمی ؟

دیگر لبخند نمی زد و صورتش پر از درد و رنج بود . دخترک صورتش را در لباس پدرش پوشانید و به آرامی شروع کرد به گریه کردن . مرد سر دخترک را به بدن خود چسباند و موهایش را نوازش کرد .

مرد گفت : ما خیلی تنهاییم . خیلی !

زن دیگر وحشت زده نبود . عصبانی هم نبود .

غمگین و دردمند رو به مرد کرد و پرسید : من دیوونه شدم ؟

مرد پاسخ داد : نه ! ما واقعا هستیم . با تو و در کنار تو . ولی تو همیشه با ما و در کنار مانیستی و من می خوام که باشی . می فهمی ؟

زن به آرامی گفت : می فهمم .

 از جایش بلند شد .و کودک را در آغوش گرفت . اشکهایش را پاک کرد و به او لبخند زد . سپس انگشت سبابه اش را بوسید و روی گونه ی دخترک گذاشت . دخترک هم  این عمل را تکرار کرد و هر دو با صدای بلند خندیدند . زن دخترک را زمین گذاشت و با چهره ی خندان مرد مواجه شد .

هر دو ، دست دخترک را گرفتند . از اتاقک خارج شدند و بسمت درب ورودی رفتند .دختر جوان در مسیر مقابل آنها به سمت اتاقک اورژانس می دوید . برای لحظه ای ایستاد و به نقطه ای در فضا ، خیره شد . دوباره با سرعت دوید و پرده ی اتاقک را کنار زد .

زن ، آرام و با چشمانی بسته آنجا خوابیده بود .

گویی سالهاست که مرده است ...

 

  

عشق ؟!

 

 

مرد فریاد کشید : دیگه نمی تونم باهات زندگی کنم ! می فهمی ؟

زن گفت : نه !

مرد : اصلا می دونی چرا ؟

زن : نه !

مرد : واااای ! صد دفعه واست توضیح دادم . ما بهم نمی خوریم . همدیگرو درک نمی کنیم  .می فهمی ؟

زن : نه !

مرد : تو اصلا می دونی عشق چیه ؟

زن : نه !

مرد : خوب واسه همینه که نمی تونم باهات زندگی کنم دیگه ! چون هیچی نمی فهمی !

مرد راست می گفت . زن دیگر معنی هیچ چیز را درک نمی کرد . واژه هایی مانند عشق و درک و ... کل معنا و مفهومشان را برایش از دست داده بودند .

اگر عشق دل سپردن به  چشمانی سیاه در چهره ای جدید  بود ، او نمی شناختش و اگر درک ، فهم این مطلب بود ، باز هم برایش ناشناخته بود .

آری ! او دیگر هیچ چیز نمی فهمید ...

پوچ ...

 

 

مرد پولهارا از کیفش در آورد وروی میزگذاشت . وکیلش  همچنان با حرارت صحبت می کرد و سعی می کرد اوراازادامه این کار منصرف کند اما او نمی توانست . هنوز یاد آوری خاطرات بدکودکی آزارش می داد .

هنوز صدای ضجه های مادرش در گوشش بود .

هنوزصورت گریان خواهرکوچکش جلوی چشمش بود درحالیکه خود اوهم کودکی بیش نبود . 

صدای نفرین های مادرش را که باناله وشیون همراه بود ، می شنید و هنوز مرگ زود هنگام ودلخراش او رابخاطرمی آورد . 

چهره ی لاغر و سفید پدرش را وقتیکه  دریک صبحگاه زیر پتویی بی حرکت پیدایش کرده بودند را به وضوح بخاطر می آورد.

 آزارها ، بی احترامیها وکتک های زن داییش رابخاطر داشت .

دست های کوچک خواهرش که ازسردی آب حوض قرمز شده بودند ،اما همچنان از ترس کتک  باسرعت کار می کردند، را هنوز می دید.

ترس های صبح زود خود را ، وقتیکه درتاریک وروشن برای گرفتن نان از خانه خارج می شد وآزاری راکه دریکی ازاین صبحها دیده بود بخاطر می آورد .

و چشمان پرازترس ونگرانی خواهرش راوقتیکه به عقد مردی 40 سال بزرگترازخودش درآمده بود ، هنوزجلوی چشمش بود  .

 از چه کسی یا چه چیزی انتقام می گرفت ، خودش هم نمی دانست . دیگردر ظاهرازترس و دلهره و فقرو سرما خبری نبود ، اما  هنوز با تک تکشان مانوس بود . چرا که سالها سنگینی بار خاطرات تمام اینها را بدوش کشیده بود .

به آرامی اما محکم گفت : شما کارتونو انجام بدید و پولتونو بگیرید درغیراین صورت کاررابه شخص دیگه ای واگذار می کنم .

وکیلش دیگرادامه نداد وبه شمردن بسته های پول مشغول شد .

به پشتی صندلی تکیه داد .چشمانش رابست وباز در خاطرات نه چندان خوشایندش غرق شد.

چهره کریه مردی رابخاطر آورد که سرنوشت زندگیشان راتغییر داده بود . صدای خنده های مشمئز کننده اش از پشت دودی که چهره اش راپوشانده بود ، درگوشش صدامی کرد .

التماس های مادرش را به پدرش می شنید:  بخاطر خدا دست از این کارها بردار. تو داری زندگیمان را دود می کنی  .

وصدای التماس های پدرش را به همان مرد کریه : کمکم کن . من دارم می میرم . قول می دم پولشو بهت بدم .

وپرتاب شدن پدرش راروی زمین می دید و ناتوانیش را از بلند شدن .

پدری که همیشه  برای او اسطوره قدرت بود ، رنجور و ناتوان به خاک افتاده بود .

مادرش به طرفداری از پدرش به مرد حمله ور شده بود و لحظاتی بعد با بدنی غرقه به خون روی زمین افتاده بود . او مرده بود وتمام آینده ی زیبای او وخواهرش را هم با خود به زیرگوربرده بود . بعد از مرگ مادر ومتعاقب آن فوت  پدرش ، دیگر شادیی برای آن دو کودک وجود نداشت . اگر هم بود کوتاه بود و ناپایدار.آنقدر زودگذر که بسختی لحظه ای با احساس شادمانی مطلق را بیاد می آورد.

صدای وکیلش او را از ادامه یاد آوری خاطراتش بازداشت .

-          درسته . 18 میلیون تومان . مطمئنید که بازم می خواهید این کار انجام بشه ؟

-          بله

-          با این یکی می شه 6 تا

-          من آمار از شما نخواستم ! کارتونو انجام بدید.

و کیلش دیگر حرفی نزد . ازجایش بلند شد و از اتاق خارج شد .

به پشتی صندلی تکیه داد .

6 نفر!

 اوتابحال جان 5 نفرراگرفته بود وچیززیادی نمانده بود تا ششمین نفر هم به لیستش اضافه شود .

کشوی میزش راگشود وپوشه قطوری رااز آن خارج کرد . نگاهی به اوراق داخل پوشه کرد : 5 نفر !

اولین نفر از این پنج نفر  ، مردی بود که بدلیل تعرض به دختر 15 ساله ای وبه قتل رساندن   همان دختر، محکوم شده  بود.

پدر دختر معتاد بود واز همان مرد مواد تهیه می کرد . مرد دریکی از دفعاتی که برای پدر دختر مواد آورده بود از غفلت وبی خبری پدر استفاده کرده و دختر اورا مورد تعرض قرار داده و سپس او را به قتل رسانده بود  .  مرد در زندان بود ودادگاه اورا به قصاص محکوم کرده بود . اما برای قصاص مرد ، لازم بود که نصف دیه او به خانواده اش پرداخت شود و خانواده مقتول عاجز از پرداخت مبلغ دیه بودند .

او دیه مرد قاتل را پرداخت کرده و درنتیجه  ، مرد به دار آویخته شده بود .

دومی وسومی و چهارمی وپنجمی هم تقریبا مشابه همین پرونده بودند واو با پرداخت دیه قاتل ، موجبات به دارآویخته شدن او رافراهم کرده بود .

کاری که دلش می خواست  برای همان مرد کریه المنظرخاطراتش  که قاتل مادرش (پدرش ،کودکیش ، آینده ی خود وخواهر کوچکش وتمام لذت های او از دنیا) هم محسوب می شد انجام دهد ، ولی نمی توانست . اودر آن برهه از زمان یک کودک بود و بی نصیب از مال دنیا .

در نتیجه ، مرد کریه بخشیده  و او بی مادر شده بود . دربدر وآواره با یک خواهر کوچک .

پس از سالها تلاش ، درست یا نادرست ، حالا توانسته بود آنقدر پول بدست آورد که هرکاری دلش می خواهد  انجام دهد و او اینکاررا انتخاب کرده بود چراکه تمام این سالها را به  همین امید کار کرده بود .

انتقام .

فکر ش این بود که با اینکار حداقل می تواند مانع از آزار روحی بازماندگان مقتول شود . آزاری را که او پس از سالها هنوز هم بوضوح دروجودش احساس می کرد  

و در واقع او با اینکار بنوعی زخم های کهنه روح خود را  التیام می بخشید .

وقتیکه وکیلش خبر به دار آویخته شدن ششمین نفررا هم به او داد ، آرامش و لذت  باز هم به سراغش آمد . فکر کرد تا پایان عمرش ، این تنها کاریست که به او کمی آرامش می دهد . ولو برای ساعتی .

اما خبر مجازات هشتمین نفر دیگر به او این احساس را نداد . در عوض حسی جایگزینش شد که تا آنروز تجربه اش نکرده بود . حس غریب قاتل بودن . آری . او قاتلی محسوب می شد که اگرچه مستقیما در قتل دخالت نداشت ، ولی بهر حال قتل نفس انجام داده بود و این احساس اصلا  لذت بخش نبود . حتی آرامش بخش هم نبود . بنوعی نگران کننده بود ودلهره آور و البته مهوع .

با این وجود از ادامه کارش منصرف نشد  . این تنها کاری بود که به انجام آن عادت کرده بود .

تدارک پول نهمین  نفر را می دید که مرد کریه خاطراتش را در خیابان دید .

او برخلاف تصورش نمرده بود .فقط پیر شده بود ولی نه آنقدر که برای او قابل شناسایی نباشد. بیست سال تمام چهره اش لحظه ای ازخاطرش دور نشده بود . در خواب وبیداری ، در لذت ودرد ، در گریه وخنده و خلاصه در تمام ثانیه های عمرش ، این کابوس دقیقه ای آرامش نگذاشته بود .

از اتومبیلش پیاده شد و بدون لحظه ای درنگ ، بااسلحه ای که همیشه بهمراه داشت گلوله ای  در مغزش شلیک کرد .

اینبار ، دیگر حس قاتل بودن برایش غریب نبود . آنرا از نزدیک لمس کرده بود وحالادیگر جزء جدانشدنی وجودش محسوب می شد . تا پایان عمر.

به آخرین آرزویش رسیده بود  ولی نه با شادی و لذت . احساسش از انجام اینکار ، آنطور که در طی این سالها فکر می کرد ، نبود . پوچ بود وتهی .

او سالها با حس انتقام زندگی کرده بود ولی هرگز نمی توانست بااحساس پوچی به زندگیش ادامه دهد . در دل انتقام نطفه امید بود و این امید قدمهایش را برای انتقام استوار می کرد ولی دردل پوچی هیچ نبود . حتی جرات خود کشی هم نبود .  

وقتی از پله های منتهی به دار مجازات بالا می رفت  ، دیگر نه به چیزی فکر می کرد ونه چیزی احساس می کرد . فقط به تمام شدن فکر می کرد . پایان تمام رنجهایی که کشیده بود وپایان تمام نفرتی که در طول این سالها احساس کرده بود.

 

   و

      پایان یک زندگی .... 

--------------------------------------------- 

این داستان مال ۸ سال پیشه ! در واقع این طرحی شد که با انجام تغییراتی ، به فیلمنامه تبدیلش کردم . فیلمنامه ای که با وجود تمام خواستار ها و ستایش ها ، هیچ گاه مجوز ساخت نگرفت !!!

  

  

خاطرات یک کودک ...

 

 

سه شنبه . ساعت 2 بعدازظهر

امروز ، روز تولد 9 سالگی من است . این دفترچه خاطرات قفل داررا با خیلی چیزهای دیگر از مامان مهری کادوگرفتم . مامان مهری و بابا جون تیمسار صبح آمده بودند اینجا . مامانم طبق معمول هرسال از صبح زودمنتظرشون بود وبرای باباجون تیمسار ، قرمه سبزی پخته بود . مامان مهری  به مامان گفت که خیلی لاغر شده و زیر چشماش سیاه شده ! مامان هم گفت که بخاطر کارزیادش توشرکته وکارهای خونه و من . بابا جون تیمسار گفت : چرا خودتو بازخرید نمی کنی ؟

راستش من تاحالا نمی دونستم که آدم خودشو می خره و دوباره هم می تونه اینکارو بکنه .  فکر کنم مامان هم خودشو فروخته که مجبوره دوباره بخره . انگار کسانی که تو شرکتها کار می کنند می توانند خودشونو دوباره بخرند . حالا چرا مامان اینکارو نمی کنه ، منهم درست نمی دونم . لابد بابا بهش پول نمی ده . منهم بعضی اوقات که پول می خوام ،بابا بهم نمی ده . می گه ندارم .

بااینحال من عاشق بابام هستم . اون مرد خیلی بزرگیه . صبحها که می ره سر کار ، کت وشلوار می پوشه و کیف بزرگ وسیاهش را دستش می گیره . موهاشو شونه می کنه و اودکلون می زنه .خیلی خوشگل می شه . منهم می خوام وقتی بزرگ شدم عین بابام بشم . باباجون تیمسار می گه : بابات  لااوبالیه ( شاید هم لاابالی ) . منهم می خوام وقتی بزرگ شدم مثل بابام لاابالی بشم .

مامان صدام می زنه .

ساعت 6 بعدازظهر

می دونم که حتمن کسی اینجوری خاطرات نمی نویسه .ولی من می نویسم . تو کتابادیدم که آدم بزرگا چندروزیک بار خاطراتشونو می نویسند . ولی خوب من خاطراتم زیاده . تازه مامان مهری می گه وقتی من یک روز آدم بزرگ ومعروفی شدم ، همه مردم خاطراتمو می خونن .منهم بهش گفتم که می خوام مثل بابام بزرگ بشم . باباجون تیمسار هم گفت : پس لازم نیست زیاد زحمت بکشی ! بهترین کار اینه که هیچ کاری نکنی ! راستش من نفهمیدم چی گفت ولی مامان مهری با عصبانیت گفت : ا . بازشروع کردی ؟ تازه مامانم هم ناراحت شد .

همه می گن بابام وباباجون تیمسار ازهم خوششون نمی آد .ولی دروغ می گن . اونا همیشه وقتی همدیگرو می بینن حسابی با هم روبوسی می کنن و می گن و می خندن . تازه واسه هم میوه هم پوست می کنن .بابا جون تیمسار هم بعضی اوقات تو مهمونیا می زنه روشونه بابام و می گه : پسرم  . البته بابام پسرش نیست منهم نیستم  عمو هوشنگم نیست  با اینحال به هممون می گه پسرم . ولی به دایی مازیار نمی گه . چراشم نمی دونم . مثل اینکه درستش اینه . این آدم بزرگا خیلی عجیب غریبند.

ساعت 10شب

مامان امشب اجازه داد بخاطر تولدم  یک ساعت بیشتر بیدار باشم .اما انگار خودشون اجازه دارند بخاطر تولد من بیشتر بیدار باشند . تازه هنوز خاله مژگان و عمو هوشنگ اینا هم نرفتن . دوقلوها هم همش جیغ می کشن . معلوم نیست تو این سرو صدا چه جوری باید بخوابم ؟ اما مامان می گه فرهاد خوابیده پس تو هم باید بخوابی . فرهاد پسر خاله مژگان وبرادر دوقلوها است . همسن منه . همه می گن ما دوتا خیلی همدیگرو دوست داریم . نمی دونم این آدم بزرگا چرا انقدر اصرار دارن راجب دوست داشتن و نداشتن آدما دروغ بگن . من که ازش متنفرم . همش درباره فلان نقاشیی که تازه کشیده و فلان آهنگی که تازه یادگرفته بزنه پوز می ده . همه هم می گن : آفرین . آفرین

مامان هم بوسش می کنه و می گه : خاله قربونت بره .

نه که فکر کنید من حسودیم می شه ها . نه . ولی بنظر من اون یک احمق چاق باتربیته .

امشب وقتی آقا خوابش میومد مامان بهش گفت که می تونه بره و رو تخت من بخوابه. بدون اینکه از من اجازه بگیره . بعد اونوقت همش به من می گه : عزیزم تو باید برای استفاده از لوازم دیگران اجازه بگیری .

تازه یه بار هم که بدون اجازه در کمدشو باز کردم وپوشک دوقلوها رو پیدا کردم یه کشیده زد تو صورتم  و داد زد : نباید بدون اجازه سر وسایل دیگران بری !

حالا خودش ... ولش کن . دیگه فهمیدم که بزرگترا یک کمی عجیب غریبند .

باید زودتر بخوابم  وگرنه مامانم عصبانی می شه . البته روتخت مامان اینا باید بخوابم . مامان گفت که بابات بعدن می بردت رو تختت . حتمن بغلم می کنه . گفتم که بابام مرد بزرگیه !!!

چهارشنبه . 10 صبح

امروز صبح دیرتر ازخواب بیدارشدم . البته صبح زود یک بار از سروصدای مامان وبابا بیدار شدم ، ولی دوباره خوابیدم . نمی دونم چرا هر شب که مهمون داریم فردا صبحش مامان وبابا هی جروبحس می کنن ؟ البته تازگیها یک چیزی فهمیدم . اگه مهمونا خاله اینا ودایی اینا باشن ، صدای بابا بلندتره و اگه عزیزو عمه اینا باشند ، صدای مامان بلند تره .

تلفن زنگ می زنه !

عزیز جون بود . زنگ زده بود تولدمو تبریک بگه . فکرکنم من تنها کسی هستم که  2 روز پشت سر هم متولد شدم . هرسال همینطوره . امشب هم حتمن عمه اینا وعزیز می آن و فردا صبحم حتمن صدای مامان بلند تره !

ساعت 9 شب

مامان اجازه ندا د بخاطر تولدم یک ساعت بیشتر بیدار باشم . تازه داشت بازیمون گرم می شد ولی مامان گفت دیگه وقت خوابه . عزیز گفت : مینا جون ! بچه داره بازی می کنه .  ولی مامانم گفت : نه عزیز خانوم . بدعادت می شه .

من زیاد بدعادت می شم ولی فکرنکنم مریضی بدی باشه . وگرنه مامانم حتمن منومی برد دکتر.

پنج شنبه  ساعت 2 بعدازظهر

من پنجشنبه ها رو خیلی دوست دارم . آخه مامان وبابا ظهر می آیند خونه و همه باهم ناهار می خوریم . سرناهار مامان به بابا گفت : عزیزم چرا ماست نمی خوری؟

پرسیدم : مگه شماها با هم قهر نیستید ؟

هردوشون بلافاصله گفتن : نه . برای چی این حرف را می زنی ؟

گفتم : آخه صبح داشتید دعوا می کردید .

مامان گفت : مافقط داشتیم حرف می زدیم عزیز دلم . دعوانمی کردیم .درضمن چندبارباید بهت بگم بچه انقدر سوال نمی کنه .

ولی من خودم شنیده بودم که سر هم داد می کشیدند . لابد اینهم یک نوع حرف زدن آدم بزرگاست .

پنج شنبه ساعت 8 شب

مثل اینکه آدم بزرگا همشون دروغگوهستند . اگه واقعن اینطور باشه که من اصلن دلم نمی خواد بزرگ بشم .

فهمیدم که مامان و بابا با هم قهرند . ولی جلوی من با هم حرف می زنند و هی هم عزیزم عزیزم می کنند . انگار من خرم . اگه قهر نیستن پس چرا به هم نگاه نمی کنن ؟ یا چرا وقتی من تو اتاقم صدای حرفشون نمی آید ؟

کاش بزرگترها یک روزی می فهمیدند که بچه ها کروکورولال نیستند . خرهم نیستند . فقط جرعت زدن خیلی از حرفها را ندارند .

جمعه ساعت 11

امروز روز نظافته . انیس خانوم از صبح زود اینجاست و همه جارا می شوید . فکرکنم انیس خانوم هم مثل کوکب خانم زن پاکیزه ای باشد . بابام داره رادیو را درست می کنه . او خیلی خیلی مرد بزرگیه .

رفتم تو آشپزخونه و به مامانم گفتم : مامان ! بابا مهندس چیه ؟

مامان هم گفت : مهندس خرابکاری

اما عمه عفت می گه که بابام یک مهندس برجسته است.

من مطمعنم که هردوتاشون اشتباه می کنند. چون می دونم که بابام مهندس کامپیوتره .فقط نمی دونم که چرا ما خودمون کامپیوتر نداریم و بابام رادیو را درست می کنه . درحالیکه عموهوشنگ اینا (که کارش ساختمون سازیه) تو خونشون کامپیوتر دارند .

ولی من هیچوقت اینو به بابام نگفتم . چون یک بار که مامانم به بابا گفت چرا اونا می تونند بخرند ، بابا باعصبانیت گفت : چه می دونم . لابد هوشنگ دزدی می کنه .

ولی من هیچوقت تو خونشون نقاب و دستکش سیاه و طناب واز این چیزا ندیدم .شاید بابام هم باوجودیکه مرد بزرگیه ،اشتباه می کنه .

وای مامانم داره سرانیس خانوم داد می زنه .

ساعت 12

انیس خانوم گلدونی را که مامان مهری برامون خریده بود و مامان می گفت خیلی گرون قیمته ، شکست . مامان هم برای همین سرش داد کشید و گفت : چرا حواستو جمع نمی کنی ؟ راستش خیلی تعجب کردم . چون مامان همش می گه :عزیزم باید با بزرگترت درست صحبت کنی و می دونم که انیس خانوم هم از مامانم بزرگتره .چون چادر سرش می کنه و چند تا دندان هم نداره . مامان می گه : وقتی بچه بوده خوب مسواک نزده .  به هرحال مامان بعضی اوقات باهاش درست صحبت نمی کنه

ومنهم دلم براش می سوزه .حالا هم گریه ام گرفته چون خیلی ناراحتم . فکرکنم دلم گرفته هرچند که مامان مهری می گه بچه ها دلشون نمی گیره .

شنبه ساعت 7 شب

امشب بابام خیلی خوشحاله . یک جعبه شیرینی هم خریده و بامامان می گن و می خندن . گفتم : اشکال نداره یک چیزی بپرسم ؟ مامان هم گفت : نه عزیزدلم .چه اشکالی ؟

تعجب کردم . گفتم : چی شده که شما خوشحالید وشیرینی هم خریدید .

بابا گفت : ترفیع مقام گرفتم .

گفتم : یعنی چی ؟

گفت : یعنی شدم معاون مدیر عامل ( دیدید چقدر کلمه جدید یاد گرفتم بنویسم )

گفتم : خوب حالا چی می شه ؟

مامان با خنده گفت : خوب خیلی خوب می شه دیگه .

گفتم : یعنی شما دیگه با هم دعوا نمی کنید ؟

مامان بااخم گفت : نه . ما اصلن هیچ وقت با هم دعوا نکردیم ونمی کنیم  .

بابا هم به مامانم نگاه کرد و گفت : به خصوص که الان حقوقم هم زیاد شده .

وبعدش به من گفت : سوا ل کردن بسه . برو تواتاقت بازی کن.

منهم اومدم تواتاقم که بنویسم ! صدای خنده شون هنوزداره می یاد. خدایا خیلی خوشحالم .

چهارشنبه ساعت 7

فکر کنم منهم دارم کم کم بزرگ می شم . چون دارم خاطراتم را چند روز یک بار می نویسم . چند روز گذشته  خیلی خوب بود . مامان برای بابام کشک بادمجون درست می کرد که خیلی دوست داره وبابام هم واسه مامانم یک لباس قشنگ بنفش خریدکه دوست داره . واسه منم یک کراوات خرید . گفت باید فردا شب که می خواهیم بریم خونه رییسش کراوات را بزنم  ولی راستش من خوشم نیومد . بهش گفتم : بابا مگه من آدم بدیم ؟ بابام گفت : نه. چرا این حرفو می زنی ؟ گفتم : آخه تو فیلما همیشه آدم بدا کراوات می زنند و بابام هم خندید . بعدش هم یک توزیحاتی داد که درست وحسابی نفهمیدم . ( همین الان از مامان پرسیدم . توضیحات درسته نه توزیحات )

جمعه ساعت 11 صبح

فکر کنم رییس بابام از تولد من هم مهمتره . چون دیشب تا ساعت 12 که برگشتیم خونه ، من بیدار بودم .

وای چه خونه بزرگی داشتند . تو حیاتشون استخر هم داشتند با 2 تا سگ بزرگ زشت . تازه 2 تا هم ماشین قشنگ داشتند . ولی بچه نداشتند .

حوصلم خیلی سررفت . مامان هم که همش یواشکی می گفت : درست بشین . بلند نشو . دست به اون نزن .  بکن ... نکن ....

بابام ورییسش و 4 تا مرد دیگه هم یک حرفهایی می زدند که من ازشون سر در نمی آوردم . رییس بابام خیلی چاق و گنده وزشته . کچل هم هست .

ولی زنش خیلی خوشگله . یک لباس قشنگ هم تنش بود که برق می زد واز لباس بنفشه مامان خیلی بهتر بود . تازه صورت من را هم ماچ کرد وگفت : چه پسر باادبی . البته من وقتی لباشو نگاه کردم فورن با دست صورتمو پاک کردم که قرمز نباشه .

مامان هم با 2 تا خانوم دیگه حرف می زدو زیر چشمی هم همش منو نگاه می کرد.

. تازه شام هم نخوردم . یک غذاهایی بود که من تا حالا ندیده بودم ومی دونستم که نباید هم سوال کنم .

خلاصه اینکه شب خیلی بدی بود واصلن هم خوش نگذشت .

امروز هم مامان همش عصبانیه ولی در عوضش بابا خیلی خوشحاله و برخلاف همیشه وقتی مامان باهاش بلند حرف می زنه اون عصبانی نمی شه . همش می خنده و می گه : صبرکن .  درست می شه .

حالا منظورش چیه  منم درست نمی دونم چون بچه ها نباید زیاد سوال کنند.( شاید رادیو دوباره خراب شده )

چهارشنبه ساعت 9 شب

مامان امشب گفت که فردا شب باید بریم خونه مامان مهری . دایی مازیاراینا وخاله مژگان اینا هم هستند . فکرکنم که سالگرد ازدواج باباجون تیمسار ومامان مهریه وما هم باید مثل همیشه کیک و کادو بخریم و همه باهم بریم اونجا . آخرسرهم مامان مهری کلی به یاد دایی مهرداد و دایی منوچهر که خارجند ، گریه می کنه و همه رو به گریه می اندازه و بعدشم باباجون تیمسار اخم می کنه ویک گوشه می شینه وپیپ می کشه .درست مثل هرسال . البته امسال یک فرق بزرگ داره و اونم اینه که بابا حوصله داره که بریم اونجا . تازه به مامان گفت که باید یک کادوی گرون قیمت بخریم . بابا این روزا خیلی خوشحاله . اون خیلی مرد بزرگیه .

سه شنبه ساعت 11 شب

امروزتقریبن2  ماه از روزیکه  داشتیم می رفتیم خونه مامان مهری اینا گذشته و من هیچی ننوشتم . چون اونجا دفترمو زیر رختخوابا قایم کردم که فرهاد فضول نره بخو ندش . بعدش هم یک اتفاقاتی افتاد که اصلن یادم رفت باخودم بیارمش .

وای خدایا شب وحشتناکی بود . بابا و عمو هوشنگ نمی دونم چرا دعواشون شد و هی سر هم داد کشیدند و حرفهای بد بد  به هم زدند . من خیلی گریه کردم . مامان هم گریه می کردو مامان مهری هم غش کرد. ولی خاله مژگان  سر بابام داد کشید وبهش گفت : مرتیکه بی اورزه ! تو اگه نمی دونم چی چی  (یادم نیست چی گفت ) داشتی که وضع زن وبچت این نبود . من خیلی ناراحت شدم . مگه وضع ما چه جوریه ؟  

 بابام هم گفت چون زنی جوابتو نمی دم و داد کشید : مینا راه بیفت بریم . باباجون تیمسار ودایی مازیار و خاله سیما ( زن دایی مازیار ) همش سعی می کردند که دعوا را تموم کنند و بابامو نگه دارند . ولی نتونستند و ما هم رفتیم . من خیلی ترسیده بودم و تو ماشین هم گریه می کردم . مامان هم گریه می کرد . ولی بابا تند وتند سیگار می کشید . شب خیلی خیلی بدی بود .

عموهوشنگ مرد خیلی بد وبی تربیتیه . همش می ره تو حیات و هی بوهای بد می ده !  خودم شنیدم . خاله مژگان هم زن بدیه . به عمو هوشنگ می گه هوشی جون ! تازه موهاش هم قرمزه عین جادوگرا . هروقت هم که دوقلوها یا فرهاد دست به اسباب بازیهام بزنن می گه : اشکالی نداره . انگار مال اونه ! ازاین گذشته  خودم دو سه بار فرهادو دیدم که دست تودماغش می کرد . بی تربیت احمق خپل !!! حالا دیگه از همشون بدم می آد . وقتی بزرگ شدم ، می رم عمو هوشنگ و فرهادو حسابی کتک می زنم . شاید هم بکشمشون . بقول عزیز : تا خدا چی بخواد !

بعد از اون شب ، تا یک هفته بابام همش عصبانی بود ولی مامان هیچی نمی گفت . دیگه گریه هم نمی کرد . 2 روز هم سرکار نرفت . می گفت حالم خوب نیست . همش هم به من می گفت : برو تو اتاقت و خودش باتلفن حرف می زد . با کی ؟ نمی دونم . بچه ها نباید زیاد سوال کنند . بخصوص که پدر و مادرشون عصبانی وناراحت هم باشند .

اما بعداز اون یک هفته ، یکدفعه همه چیزخوب شد . ما یک کامپیوتر خریدیم . تازه  سینما و شهر بازی ورستوران هم رفتیم . ( 1 بار دیگه هم خونه رییس بابا رفتیم شب نشستیم . عین دفعه قبل . فقط شاممون رو خوردیم ورفتیم . به همون بدی دفعه پیش بود ) . یک پنج شنبه جمعه هم رفتیم شمال ویلای دوست بابام .  وای خیلی خوش گذشت . آب تنی تو دریا ، بلال ، ماهی کباب ، شن بازی . عالی بود . کلی هم چیز میز خریدیم ( میز نه ها یعنی خیلی چیزمیزخریدیم ) .

ولی فکر کنم مامان با باباجون تیمسارومامان مهری قهربود . چون بهشون تلفن نمی کرد و هفته ای یک روز هم نمی رفتیم اونجا . تا امروز که دوباره من و مامان رفتیم اونجا و منهم دفترمو آوردم . آخرشب بابا اومد دنبالمون ولی تو نیومد . هرچی مامان مهری وباباجون تیمسار گفتند ، بابا گفت دیروقته خیلی خسته ام . مامان هم بهش هیچی نگفت . این روزا دیگه کمتر مامان با بابا دعوا می کنه واونا خیلی با هم خوبند . اوخ فکر کنم مامان فهمیده بیدارم !

شنبه ساعت 11 صبح

مامان می گه من باید هفته دیگه برم مدرسه . می رم کلاس سوم . دیگه خیلی بزرگ شدم . بابا و مامان برام یک کیف و کفش قشنگ و یه عالم مداد ودفتر و ازاین چیزا خریدند . تا حالا صددفعه بیشتر نگاهشون کردم . من خیلی خوشحالم .

دوشنبه ساعت 9 شب

امشب ، 3 شب شده که من بابارو ندیدم . به مامان گفتم : بابا کجاست؟ مامان هم گفت : سر کاره عزیزم . گفتم : شبا هم کار می کنه ؟ مامان گفت : بله عزیزم .

حالا دیگه بابات معاون شده و کارش زیاده . گفتم : آخه دلم براش تنگ شده . ساعت چند می آد ؟ گفت : ساعت 10 و 11 . حالا زود برو بخواب . گفتم : پس من کی بابارو ببینم . گفت : فردا . تا خواستم بپرسم فردا کی ؟ گفت : سوال کردن بسته . زود برو تو تختت . چند روز دیگه باید بری مدرسه.

نمی دونم چه ربتی داره ؟

پنج شنبه ساعت 5 بعدازظهر

دفترم تقریبن نصف شده . فکر کنم دیگه باید فقط خاطرات مهممو بنویسم . به خصوص که بزرگتر هم شدم .

عزیز امشب می آد اینجا . خدا کنه بابا امشب بخاطر عزیز زود بیاد .

شنبه ساعت2 بعدازظهر

 امروز، روز اول مدرسه بود . خیلی خوب بود . فربد و سینا رو دیدم و گفتم که کامپیوتر خریدیم و شمال هم رفتیم . خلاصه کلی از تابستون تعریف کردیم وخندیدیم . خوشحالم که باز با اونا تو یک کلاسم . ولی از خانوم معلم امسالمون خیلی خوشم نیومد . صداش خیلی بلنده . تازه اخمو هم هست . ولی می گن معلم خیلی خوبیه . امروز بهمون اولین درس فارسی روداد و گفت که باید از روش یک بار بنویسیم با دیکته . حالا هم می خوام برم مشقامو بنویسم .

سه شنبه ساعت 9 شب

امشب من ومامان شام رفتیم رستوران وپیتزا خوردیم . خیلی خوشمزه بود .  

راستی من مبصر شدم .

پنج شنبه ساعت 7 شب

امشب خیلی حوصلم سر رفته  . تمام مشقامو نوشتم و کلی هم با کامپیوتر بازی کردم ولی بازم حوصلم سررفته . راستش از بیکاری دلم واسه فرهاد هم تنگ شده . اگه اون بود لااقل یک خورده تفنگ بازی می کردیم . تازه می تونستم بهش نشون بدم چقدر تو بازی فیفا 2000 وارد شدم . هیچکی حریفم نمی شه !

ولش کن بابا . مامان هم که انگار بیخودی عصبانیه و بقول بچه ها هی به من گیر می ده ! ( اگه بفهمه من اینجوری حرف می زنم سرمو می کنه ) . بابا هم که دیر می آد . پس من چیکار کنم ؟

جمعه ساعت 11 صبح

بابا  صبح بلند نشد که مثل قبلن ها  با هم صبحانه بخوریم . مامان هم خیلی عصبانی شد و کلی داد وبیداد کرد. بعدشم بابا عصبانی شد و گفت : دیگه چته ؟ مامان هم در اتاقو بست و یک عالم با هم دعواکردند . من هم صبحانه نخوردم و اومدم تو اتاقم . مامان بعد از دعواشون اومد تو اتاقم و با من هم حسابی دعواکرد که چرا صبحانه نخوردم ؟ خیلی حرصم گرفت . الان هم خیلی عصبانیم . اصلن همش تقصیر مامانه . با همه دعوا می کنه .

جمعه ساعت 7 شب

الان 2 هفته است که مامان وبابا با هم قهرند . منهم می دونم ولی به روی خودم نمی آرم وسوال هم نمی کنم . اصلن به من چه ؟ 

دلم می خواد گریه کنم ولی عزیز می گه مردا هیچ وقت گریه نمی کنند .

دوشنبه ساعت 2بعدازظهر

دیشب خیلی شب بدی بود . بابام می خواد بره معموریت . نمی دونم معموریت کجاست ولی حتمن خیلی دوره که مامان اینقدر عصبانی شده  . آخه ما باهاش نمی ریم . البته من می دونم که بخاطر مدرسه منه که ما نمی ریم . اما مثل اینکه مامان نمی خواد اینودرک کنه ( اینو بابام بهش گفت ) . تازه فکرکنم اونجا دریا هم داره . چون مامان به بابا گفت که اون داره خودشوغرق می کنه . ولی من نگران نیستم .چون بابام شنا بلده . ولی مامانم نمی فهمه . چراشم نمی دونم .

دیگه دارم کم کم خسته می شم .

 جمعه ساعت 7 شب

من و مامان امروز صبح رفتیم خونه مامان مهری . بابام هنوز ازمعموریت برنگشته . ظهر که شد خاله مژگان اینا هم اومدن . مامان اخم کرد .ولی مامان مهری درگوشش یه چیزایی گفت . بعدشم خاله مژگان اومد جلو و هی مامانو بوس کرد . منم بوس کرد . ولی من دیدم که مامان بوسش نکرد . عمو هوشنگم هی بیخودی می خندید و اون دندونای زرد و زشتش معلوم می شد. فرهادم که وای ! یه شلواری پوشیده بود که بقول بچه ها خیلی سه بود . اما دوقلوها خیلی بانمک و تپل شده بودن. فقط از اونا خوشم اومد . البته با فرهاد کلی بازی کردیم ولی ازش خوشم نیومد. مامان مهری هم نمی دونم چرا هی اسفند دود می کرد و دور سر مامان و خاله وماها می چرخوند . راستی مامان آنقدر از بابا تعریف کرد که نگو . باباجون تیمسار هم هی گفت آره راست می گه واونم کلی از بابا تعریف کرد . فکرکنم بزرگترا راست می گفتن . اونا از هم خوششون می آد. 

سه شنبه ساعت 3 بعدازظهر

من امروز فهمیدم که معموریت اسم جایی نیست . معموریت یعنی سفر اداری  یعنی مسافرت برای انجام کار . اینو خانم معلممون بهم گفت .

راستش وقتی گفتن باید پدرامون بیان مدرسه ، من گفتم : بابام رفته یه شهر خیلی دور .هی خانممون گفت کجا ؟ منم هی گفتم معموریت ! آخر سر خانممون فهمید که من اشتباه می کنم و برام توضیح داد . بماند که بچه ها چقدر بهم خندیدند. خودم هم کلی خندیدم . خانممون هم خندید.

فقط نفهمیدم که پس بابام چه جوری می خواد خودشو غرق کنه ؟

دیگه هم نپرسیدم . بچه ها نباید زیاد سوال کنند !

جمعه ساعت 11 صبح

بابا امروز می آد . من خیلی خوشحالم . دلم براش خیلی تنگ شده . کاش دیگه نره معموریت !

ساعت 7 شب

بابام ساعت 4 اومد . یه عالم واسه من  سوقاتی آورده بود . کیف ، کفش فوتبال ، کلی سی دی بازی و یه عالم شکلات . بابام خیلی خیلی مرد بزرگیه ! حالا می خوام برم یه کم بازی کنم . کاش فرهادم اینجا بود . بیشتر خوش می گذشت !

شنبه ساعت 2 بعدازظهر

امروز خانوممون ازم علوم پرسید. منم بلد نبودم . بهم صفرداد . گفت باید مامان یا بابا بیان مدرسه . واسشون نامه نوشت . من خیلی می ترسم . خدایا کمکم کن . قول می دم دیگه به گنجشک ها سنگ نزنم ! قول می دم دیگه یواشکی شکلات نخورم ! قول می دم دیگه هیچ کاربدی نکنم ! خدایا توروخدا کمکم کن !

ساعت 8 شب

مامان نامه روخوند .  خدا کمکم کرد و مامان هیچی بهم نگفت .

عزیز همیشه می گه که خدا بچه ها رو دوست داره .

یکشنبه ساعت 2 بعد ازظهر

مثل اینکه فرهاد راست می گه که من خنگم . آخه من خیلی چیزا رو نمی فهمم .مثلن نفهمیدم وقتیکه من صفر گرفتم چرا امروز صبح بابا و مامان با هم دعوا می کردن ؟  مامان می گفت : وقتی بچه پدر بالا سرش نباشه همین می شه دیگه !

بابا هم می گفت : خانوم جون !  نمی شه که هم من باشم و هم پول ! یکی روانتخاب کن .

کلی چیزای دیگه هم گفتن که من هیچکدومشون رونفهمیدم . ولی اگه قرار باشه بین بابا و پول یکی رو انتخاب کنم ، من می گم که بابا رو می خوام . اصلن پول به چه دردی می خوره ؟

نمیدونم امروز مامان و بابا اومدن مدرسه یانه ؟

 سه شنبه ساعت 8 شب

 مامان امشب گفت که دیگه حق ندارم با کامپیوتر بازی کنم . می خواد دفترچه خاطراتم رو هم بگیره . میگه این چیزا نمی ذاره من درس بخونم . ولی من نمی ذارم.

تازه گفت که بابام هم خیلی عصبانیه .فکرکرده  من ازش می ترسم .   

 اصلن به من چه ربتی داره ؟  تازه فهمیدم که همش تقصیر خودشونه . تقصیر باباست که بالا سر من نیست و تقصیر مامانه که لابد پولو انتخاب کرده !

خودشون می گن .

ازاون گذشته ، هر کاربدی هم که بکنم تقصیر مامان یا باباست . اینم خودشون می گن . من خودم بارها شنیدم .

بابام هم اصلن مرد بزرگی نیست و من هم ازش نمی ترسم !

دیگه هم شبا مسواک نمی زنم !

پنج شنبه ساعت 9 شب

الان 3 ماه گذشته . مامان واقعا اون شب دفترمو گرفت و من امشب تو کمدش پیداش کردم ویواشکی ورش داشتم . دیگه خیلی شجاع شدم ! ترس نداره که !

تو این مدت خیلی اتفاق افتاده ولی چون دفترم داره تموم می شه ، خلاصه می نویسم .

بابا یک ماهه که خونه نیومده ! نمی دونم کجاست ؟ ولی یک هفته هرشب مامان مهری و باباجون تیمسار با عمو هوشنگ و دایی مازیار می اومدن اینجا و هی حرف می زدن .  من هم که همش می کردن تو اتاق . البته یواشکی گوش کردم ولی زیاد چیزی نفهمیدم . حرف چک و سفته و از این چیزابود . یه بارم دایی مازیار گفت که رییس بابام فرار کرده ! نمی دونم چی شده و چه ربطی داره؟ فقط می دونم که مامان همش گریه می کنه .

 دلم واسه بابام خیلی تنگ شده !  خیلی زیاد !

ای خدای بزرگ کمک کن که بابام غرق نشده باشه . من خیلی دوستش دارم ... 

------------------------------------------------------------- 

این داستانو حدود 7 سال پیش نوشتم و خودم خیلی دوستش دارم .  

 

 

دیوانه ...


همه می گن این دختره دیوونه است .

چون  من بجای طوطی و پودل ،  سوسک و قورباغه و لاک پشت و  کلاغ دارم .

وقتیکه یک گنجشک زخمی رو پیدا کردم و ازش مواظبت کردم تا خوب شد ورفت، همه به به و چه چه کردند . ولی وقتی به چند تا سوسک غذا دادم ، همه گفتند این دختره یه فازش کمه !

من می گم اگه نگهداری از حیوانات خوبه ، پس یک سوسک را هم می شه نگه داشت . چرا اونا  عادت کردند فقط از چیزایی نگهداری کنند که براشون کاری انجام بده ، بدردشون بخوره ویا حداقل اینکه زیبا باشه   و  اگه کسی هم پیدا شد که مثل اونا فکر نکنه ، بهش بگن دیوونه ؟چرا ؟ من معتقدم که حتی اگه با حیوانات درنده هم خوب برخورد بشه ، می تونند دوست آدم  باشند . اونا هم مخلوق خداوند هستند و قابل دوست داشتن . ولی اونا می گن : وای نه ! نمی شه. متاسفانه من به این حیوانات  دسترسی ندارم وگرنه این موضوع رو ثابت می کردم . اونوقت بهشون می فهموندم که همین حیوانات از نظر اونا درنده ، می تونند بعضی اوقات دوستهای بهتری از ما آدما باشند . اون بدبختا که به  ما کاری ندارند . این ماییم که برای تصاحب تمام جهان کمر همت بستیم . بی رحمانه محیط زیست آنها راغصب می کنیم و بعد با کشیدن حصاری دور ش ، آنرا منطقه حفاظتی می نامیم و برای آنها تصمیم می گیریم که کجا برند ، چی بخورند ، کی زاد وولد کنند و کی بمیرند . واگر کسی پیدا بشه که مثل اونا فکر نکنه و بی رحمی هاشون رو تقبیح کنه بهش می گن دیوونه .  امان از دست اونا !!!

همه می گن این دختره دیوونه است .

چون خیارو با شکر  و قهوه رو با پیاز میخوره !  بنظرشما این دلیل درستیه ؟

ممکنه کسی این چیزا رو نخوره ولی من از خوردنشون واقعا لذت می برم . این کجاش اشکال داره ؟ حالا اگه یه آدم معروف  این کارو می کرد ، همه از فردا شروع می کردند به خوردن خیار با شکر و قهوه باپیاز و بعدشم به مرور  یادشون می رفت که یه روزی خیارو با نمک می خوردن . اما چون من معروف نیستم ، پس دیوونه ام !

خنده دار نیست ؟ لاید اون موقع هم به کسیکه خیارو با نمک بخوره می گن دیوونه .صرفا  به این دلیل که مثل اونا رفتار نمی کنه ! امان از دست اونا !!!

همه می گن این دختره دیوونه است .

چون وقتی فیلم لورل هاردی می بینم بجای اینکه مثل اونا بخندم ، گریه می کنم .

خوب من واقعا دلم براشون می سوزه ! یه روز تو یه مجله خوندم که هردوشون از فقر وگرسنگی مردند .اونوقت چه طوری می تونم از دیدن فیلماشون لذت ببرم و با شادی بخندم . وقتی به دردسر می افتند ، وقتی خرابکاری می شه ، وقتی لورل گریه می کنه و وقتی همه بهشون می گن دیوونه ، دلم به درد می آد .نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و گریه می کنم . اونوقت اونا می گن : دیوونه این فیلم خنده داره !

من نمی دونم زمان خنده و گریه رو کی یا چی تعیین کرده که اگه کسی خلافش رفتار کنه به دیوونگی متهم می شه ؟ اونا می گن عرف ولی من می دونم که عرف یعنی خودخواهی های بی پایان خودشون . امان از دست اونا !!!

همه می گن این دختره دیوونه است .

چون وقتی عزیزترین موجود زنگیمو از دست دادم ، گریه نکردم . حتی یک قطره اشک هم نریختم .

من معتقدم که گریه اونا برای مرگ عزیزانشون هم بدلیل خودخواهیشونه !

به حرفاشون دقت کردید ؟ خدایا حالا من بدون اون چیکار کنم ؟دیگه کی برام این کارو می کنه ؟ دیگه خونه کی برم ؟ دیگه سرمو روشونه کی بذارم گریه کنم ؟  ...... دیگه من چیکار کنم ؟ من  .... من  ...

وحالا اگه کسی هم باشه که برای رسیدن عزیزش به  آرامش ابدی خوشحال باشه ، بهش می گن دیوونه ؟ امان از دست اونا !!!

همه می گن این دختره دیوونه است

چون از سپور محلمون تقاضای ازدواج کردم .

بنظر من که اون مرد از تمام دکتر ومهندسهایی که قبل از متهم شدنم به دیوونگی ازم خواستگاری کردند ، بهتره . اون به همون چیزی که داره قانعه و با تمام زحمتی که می کشه هرگز برای بدست آوردن پول بیشتری که بهش نیاز نداره ،  حرص نمی زنه .  معتقده که پول بیشتر اونو از خودش دور می کنه ودیگه نمی تونه از زندگیش مثل الان لذت ببره . راحت بیاد راحت بره راحت بخوره راحت بخوابه وراحت نفس بکشه . یه روز که با نام خدا کارشو شروع کرد ، پشت پنجره ایستادم و تا زمانیکه کارش در کوچه ما تموم شد نگاهش کردم . آروم و بی صدا . بی اینکه به کسی آزار برسونه و کسی رو ناراحت کنه .  بعد از تموم شدن کارش آروم در گوشه ای نشست و از کیسه ای لقمه ای نان و پنیر در آورد و با لذت خورد . بی اینکه از چیزی ناراحت باشه و یا فکرش رو برای موضوعات پوچ دنیای متمدن امروز خسته کنه . وقتی باهاش صحبت کردم ، گفت که به صدای پرندگان گوش می داده و از خوردن غذای ساده اش نهایت لذت را می برده. پس از خوردن هم خدا را برای همین نان و پنیر بنظر اونا ساده ، شکر کرد و به کارش ادامه داد . وقتی ازش خواستگاری کردم ، اولش جا خورد . یک لحظه فکر کردم که اونم منو دیوونه قلمداد می کنه . ولی اینکارو نکرد . چیزی نگفت و آروم به کارش ادامه داد . دوباره تقاضامو مطرح کردم .

منو می شناخت . بارها دیده بودمش و بهش سلام و خسته نباشید گفته بودم . اونم جوابمو با خوشرویی داده بود . نه بادی به غبغب انداخته بود و نه گره ای بر ابروان . نه غرورکاذبی در چهره اش بود و نه تبسم از پیش طراحی شده ای بر لبانش فقط صفا بود و سادگی . بی نیازی بود و نشاط و نشاط. چیزیکه اونا هیچوقت نمی فهمند .

پس از لحظاتی ایستاد وگفت : تا خدا چی بخواد و دوباره به کارش ادامه داد . نه بهت زده شد و نه ذوق زده . بازهم تسلیم اراده ی خدایش بود .

وقتی به پدرم گفتم پاسخم کشیده ای در صورتم بود و رفتن از آن شهر . خنده دار نیست . گفتم : تاحالا فکرکردید که اگر همه مثل شما فکر می کردند و انسانها را با شغلشان درجه بندی می کردند، شهرمان به چه وضعیتی در می آمد . پاسخم این بود : دیوونه !

امان از دست اونا !!!

بالاخره من روزی خواهم رفت . ازپیش تمام اونا یی که منو دیوونه می نامند . ازپیش تمام اونایی که خودخواهند. ازپیش تمام اونایی که دل شکستن براشون از آب خوردن راحت تره . از پیش تمام اونایی که پول براشون همه چیزه . از پیش تمام اونایی که معرفت ، انسانیت و درستی رو نمی شناسند و از انسان بودن فقط جسمشو دارند . تمام اونایی که دوستم ندارند و منهم دوستشون ندارم . اونایی که نمی دونند صفا چیه ؟ آرامش در چیه ؟ و خدا کیه ؟

من خواهم رفت . کجا ؟ نمی دونم . شاید پیش خودش .فقط اونجاست که می دونم آرامش واقعی خواهم داشت . اگر خودش بخواد با رغبت می رم .

بالاخره خواهم رفت . 

-----------------------------------------------------------

این متنم مال ۸-۷ سال پیشه ...